Chapter 29

251 33 14
                                    


هر 6 نفرشون تو اتاق هتل نشسته بودن بدون اینکه کسی حرفی بزنه، یا دستهای هم رو گرفته بودن و یا بازوشون دور نفر کناری بود. این مشکل زیادی بزرگ بود، همشون به همدیگه احتیاج داشتن تا بتونن دووم بیارن و چقدر دردناک بود فکر به اینکه الان جک چقدر بهشون احتیاج داره. اونها آرامش و فقط وقتی کنار هم بودن حس می کردن و این آرامش بدون هیچ منتی بود. تقریبا یک ساعتی می شد که منیجر از اتاق بیرون رفته بود. از وقتی درباره اون اتفاق فهمیده بودن منیجرها و باقی اعضا کمپانی که همراهشون بودن سعی می کردن تو اتاق نیان و مزاحمشون نشن، همگی از طرف جی وای پی دستور داشتن که نزدیک پسرا نشن و سوال پیچشون نکن. بدن و سر مارک کاملا بی حس بود و یونگجه اون رو کامل در آغوشش گرفته بود، بدون اینکه حرفی بزنه فقط کمرش رو آروم می مالید، در حالی که خودشم حالش بهتر از مارک نبود اما الان فقط می خواست کاری کنه هیونگش کمتر درد بکشه. گریه یوگیوم قطع شده بود اما چشمهاش نشون می داد که ممکنه هر لحظه دوباره شروع به باریدن کنه، پس فقط شونه بم بم رو تو دستش گرفته بود و نوازشش می کرد و سعی می کرد خودش رو کنترل کنه. جه بوم، جین یونگ رو بین بازوهاش گرفته بود، و هم زمان سر بم بم روی پاش بود و موهای اونم نوازش می کرد.


همگی تو سکوت کامل بودن، حتی حرکت خاصی هم نمی کردن، فقط از هر راه ممکنی از همدیگه عشق و آرامش می گرفتن.

این قدرت گروه اونها بود، قدرتی که فراتر از فقط یه گروه و هم گروهی بود، قدرت یه خانواده. فقط چیزی که ناراحتشون می کرد این بود که این قدرت رو باید برای چیزی به این دردناکی استفاده می کردن و نه در زمان شادی و خوش حالیشون.

ساعت از 11 شب گذشته بود که پسرها یکسری صداهایی رو از بیرون اتاق شنیدن. صدا خیلی آروم بود، تقریبا مثل زمزمه ولی چون این صدا پشت در اتاق بود باعث شد بچه ها از ترس و استرس به خودشون بلرزن. منیجر گوشی همشون رو قبل رفتن گرفته بود چون نمی خواست با دنبال کردن اخبار از این داغون تر بشن. اون حتی تلویزیون هم خاموش کرده بود و سیمش رو برده بود تا اخباری که درباره پرواز پخش می شد بهشون آسیب بیشتری نزنه. برای همین هم اون پچ پچ ها پشت در اتاق اونها رو به حد مرگ مضطرب کرده بود. اون ها با ناراحتی تو جاشون جابجا شدن، ولی اونقدری می ترسیدن که نمی تونستن برن و بیرون رو چک کنن، ترس از فهمیدن.


همشون دستهای همدیگرو محکم گرفته بودن و نفس هاشون با صدا و به سختی بیرون میومد. هیچکس نمی دونست پشت در چه خبره. مارک حس می کرد هر لحظه ممکنه نفس کشیدنش قطع بشه پس بازوی یونگجه رو محکم تو دستش گرفت و سرش رو تو سینه اش پنهان کرد و دوباره شروع به آروم آروم اشک ریختن کرد.

اونها به همدیگه نزدیک تر شده بودن و تقریبا همگی روی یه مبل سه نفره نشسته بودن اما دیگه نمی تونستن حتی با لمس هاشون همدیگرو دلداری بدن.

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now