Chapter 10

455 64 3
                                    


*فلش بک*
" بابا، من می خوام برم کره و یه آیدل بشم. این رویامه...میشه اجازه بدی اینکارو بکنم؟؟ " میتونستم شوک رو تو صورت پدرم ببینم. نمی دونست باید چی بگه.
" از کی به همچین چیزی فکر کردی جک؟؟ من فکر می کردم آرزو داری بری المپیک و یه مدال طلا برامون بگیری؟؟ پسرم، اتفاقی افتاده که یکدفعه نظرت رو عوض کردی؟؟ از شمشیر بازی خسته شدی؟؟ " به نظرم یکم ناامید شده بود، قابل درک بود چونکه من یکدفعه شوکش کرده بودم.
" بابا، ببین من کلی دربارش فکر کردم. از شمشیر بازی خسته نشدم، همیشه این روزهارو به عنوان ارزشمندترین روزهای زندگیم به یاد میارم بابا. من خیلی چیزها ازت یاد گرفتم، هیچ وقت یادم نمیره که چطور اول به عنوان شاگردت و بعد پسرت چقدر برام زحمت کشیدی. این واقعا برای من عزیز و مهمه. ولی، توام باید درکم کنی بابا، صدای درونم خفه نمی شه. من دلم می خواد آهنگ بخونم، این شادم می کنه، یه خوشحالی متفاوت با خوشحالی که شمشیر بازی بهم می داد. می دونی با هیچ زبانی نمی تونم حالمو توضیح بدم "
با چشمهای پر از درکش بهم نگاه کرد اما می تونستم ببینم که سعی میکنه همچنان جدی باشه.
" یه طلا برام ببر پسر، بعد آزادی که دنبال اون رویایی بری که واقعا شادت می کنه. من همیشه ساپورتت خواهم کرد، مهم نیست چه راهی رو بری "
" قبوله، کاری می کنم بهم افتخار کنی. همیشه "
من قولم رو نگه داشتم، توی مسابقات نوجوانان آسیا مقام اول رو گرفتم و حالا زمانش بود تا دنبال رویایی برم که تپش قلبم رو بالا میبرد و هیجان زدم می کرد. سفر جدیدی برام شروع شده بود.
خوانندگی من رو شاد می کرد، واقعا می کرد، پس موقعی که برای تست رفتم برنامم بیشتر پر از شادی و مسائل شخصی بود تا اینکه فقط خواندن یه قطعه آهنگ باشه. وقتی اودیشن جی وای پی رو پشت سر گذاشتم و قبول شدم، بهم گفتن موفق شدم چون چیزهایی درونم دیدن که خودشونم درست درکش نمی کردن ولی همون جرقه باعث شده اونها پتانسیل من رو برای موفق شدن باور کنن.
کلی درباره ترینی های دیگه که اونجا بودن شنیده بودم. همه چیز قاطی پاتی بود. باید کل هفته روی خواندن کار می کردم، حرکات سخت رقص رو تمرین می کردم، هی تکرار و تکرار. از اونجایی که من یه خارجی بودم باید کلاسهای زبان کره ای و ژاپنی رو می گذروندم و روی لهجه ام کار می کردم. می دونستم که کارم راحت نخواهد بود چون منم یکی از اون هزاران نفری بودم که برای رسیدن به آرزوهاشون به این کشور و کمپانی اومده بودن.
اونموقع که تازه به کره اومده بودم، آدمهای زیادی رو نمی شناختم به جز اون شخصی که مسئول آوردن و راهنمایی من به کمپانی بود و اون چند نفری که همزمان با من امتحان ورودی داده بودن.
واقعا سخت بود که پدر و مادرم رو تو هنگ کنگ تنها بزارم و بیام کره اما این رویا های بزرگ بهای سنگینی هم دارن. همیشه پدر و مادرم نقطه ضعفم بودن، من هیچوقت نمی تونستم زندگیم رو بدون اونها تصور کنم چون اونها به من زندگی داده بودن و خودشونم دلایل ادامه این زندگی بودن.

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now