Chapter 14

339 48 19
                                    

تو راه برگشت، نمی تونستم دست از زل زدن به پشت سر جین یونگ و یونگجه بردارم. جین دنبال کی بود؟؟ من می دونم این شخص کیه؟؟ چرا جی بی هیونگ گفت اگه بفهمه جین داره گروه رو تو خطر میندازه خودش یه کاری در این باره می کنه؟؟ اون شخصی که جین می خوادش یکی از گروه خودمونه؟؟ یکدفعه بدنم لرزید و عرق سرد رو کمرم نشست. اون کیه؟؟ اونقدر درگیر این فکرها بودم که نفهمیدم مارک هیونگ دستش رو از پشتم رد کرد و دور کمرم حلقه کرد. مثل همیشه، ما دو تا روی صندلی های آخر ون نشسته بودیم و هیچ کدوم از بچه ها به مدل نشستن ما اهمیت نمیدادن.

بیشترشون خواب بودن چون خیلی کم پیش میومد ما بین برنامه های کاری روزانمون وقت استراحت و خواب داشته باشیم پس داشتن نهایت استفاده رو می کردن. بلافاصله بعد از رسیدن باید بازم سراغ تمرین ها می رفتیم.
مارک کنار گوشم زمزمه کرد " به چی فکر میکنی؟؟ "
منم زمزمه کردم " وقتی رفتیم دورم بهت می گم. وقتی پیش بقیه ایم نمی تونم بگم چی شده "
صحبتم بدون ری اکشن نموند چون هیونگ با یه صورت نگران بهم زل زد " درباره من و توئه؟؟ "
" چی؟؟ نههههه؟؟ همه چی بین ما اوکیه هیونگ. مشکلی نیست که درباره خودمون باشه. بعدا بهت می گم قول می دم "
تمام بعد از ظهر و عصر رو تمرین کردیم. بعد از اونم برای یه برنامه رادیویی رفتیم. تقریبا ساعت 10 بود که به دورم رسیدیم، هممون به حد مرگ خسته بودیم. یونگجه در حالی که با گوشیش حرف می زد به اتاقش رفت، به نظر میومد داره با جی بی صحبت می کنه. از کی تا حالا این دو تا تا این حد صمیمی شدن؟؟ اونها هیچوقت خیلی تابلو با هم حرف نمی زدن و کاری نداشتن، یا شاید من خیلی تو فکرا و توهماتم غرق بودم؟؟؟
بعد از شام، من و مارکم رفتیم به اتاقمون. درو پشت سرمون قفل نکردیم تا بچه ها به این قضیه مشکوک نشن. روی تخت هامون نشستیم و به هم زل زدیم. چند دقیقه ای می شد که فقط به هم نگاه می کردیم، تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم.
" درباره چی احساس گناه می کردی هیونگ؟؟ صبح گفتی درباره یه چیزی احساس گناه می کنی، اون چیه؟؟ "
" نمی دونم، من فقط درباره تفکراتم راجب تو حس بدی دارم "
" چه فکرایی؟؟ "
" تو برای دو روز ازم دوری... "
" آره، خب که چی...  معذرت می خوام هیونگ از دهنم پرید از دستم ناراحت نشو خب؟؟ همچی بین ما خیلی سریع اتفاق افتاد و من هنوزم گیجم. ببخشید هیونگ. من... " حرفم رو قطع کرد.

" من به خاطر اینکه بهم نگفته بودی از دستت ناراحت نیستم گا گا. من از این ناراحتم و احساس گناه می کنم که توی ذهنم همش تکرار می شه که نزارم حتی برای یه دقیقه ازم دورشی و جلوت رو بگیرم. اینکه بهت اجازه ندم بری " آه کشید، چشم هاش شبیه چشمهای پاپی ها شده بود.
" می دونم وضعیت برنامه کاری تو از همه ما بدتره. حس بدی دارم وقتی که دلم میخواد باهات وقت بگذرونم ولی تو می تونی همین زمانهای با من بودن رو برای اینکه چهره ات رو شناخته تر بکنی استفاده کنی. این حس یه جور عذاب وجدان بهم میده " به زمین نگاه می کرد.
" هاهاها، اوه خدای من هیونگ تو خیلیییی کیوتی. من واقعا ترسیدم، فکر کردم می خوای درباره اون کارایی که با هم کردیم حرف بزنی. اینکه دلتنگ من بشی عیبی نداره، چون منم به حد مرگگگ دلتنگت خواهم شد. اگه دلت برام تنگ نمیشد یا از اینکه من رو کم میبینی ناراحت نمیشدی عجیب بود " به سمت تختش رفتم و صورتش رو بین دستام گرفتم. پیشونیش رو بوسیدم و دولا شدم تا لبهاش رو ببوسم که متوقفم کرد.
" در!!"
" کی اهمیت میده، ولش کن!" با نهایت عشق و شهوتم می بوسیدمش و شانسم باهامون یار بود چون کسی داخل اتاق نیومد. کنارش رو تخت نشستم، بازوهامون به هم چسبیده بود. این واقعا حس فوق العاده ای بود.
" راستی می خواستی یه چیزی بهم بگی گاگا "
" اوه آره، یادم رفته بود "
به مارک همچی رو درباره مکالمه ای که شنیده بودم گفتم، بعد از تموم شدن حرفام چهرش کاملا عادی بود" می دونستم، درباره یونگی و جه بوم می دونستم، عوضی های آب زیر کاه!!"

🚫Noway Back🚫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt