Chapter 33 [end]

430 52 42
                                    


دو هفته بعد

صبح زود بود، چمدون هامون رو آورده بودیم تو پذیرایی، تا یه ساعت دیگه می رفتیم سمت فرودگاه، هر دو روی مبل لم داده بودیم. فاصله بین خودمون حتی وقتی بقیه اعضا خواب بودن یا تو دورم نبودن حفظ می کردیم. به خاطر دردسر قبلی هممون کلی عذاب کشیدیم. بم بم و یوگ سرشون رو از تو اتاقشون بیرون آوردن و به ما نگاه کردن. یه سر دیگه ام از پشتشون بیرون اومد و شروع به دید زدن کرد و بعد هر دو رو به جلو هل داد.

یونگجه و جه بومم از اتاقشون بیرون اومدن، باور کردنی نبود که یونگی اینقدر زود بیدار شده. نمی دونستم چی این موقع همشون رو از تخت کشیده بیرون. هم من و هم مارک کنجکاو شده بودیم.

جین رفت قهوه درست کنه و مکنه هام روی مبل لم دادن، تا الان فقط یه صبح بخیر رد و بدل شده بود. مارک با گیجی بهم نگاه کرد. جه بومی و یونگجه رفتن به آشپزخانه و شروع به پچ پچ کردن با جین کردن، می تونستم صدای خنده های ریز ریزشون و حتی از اینجام بشنوم، ایششش!! چه خبره؟؟


بم گلوش رو صاف کرد و من سریع به سمتش برگشتم و نگاهش کردم " بگو هیونگ، شما دو تا بعد از اینکه ضبط برنامتون تموم شد می خواین اونجا چیکار کنید؟؟" از چشمهاش شیطنت می بارید.

" یسری کارهای کوچیک دیگه داریم، منیجر هیونگ برامون یسری جلسه گذاشته و اینجور چیزا، چرا؟؟ "

لبخند زد و یوگ هم بهش نگاه کرد و خندید " اوم... هیچی "

یوگ گفت " هیونگ، پس...تو و مارک هیونگ اتاق های جدا رزرو کردید؟؟ " ایششش، این بچه های عوضی!!

مارک هیس کشید " یا یوگیوم!! " ولی نتونست گونه های سرخش رو پنهان کنه و این قرمزی کم کم به سمت گوشهاش رفت، همیشه همینطور بود، من عاشق گوشهای قرمزش بودم.

جه بوم اومد تو پذیرایی " وای مارک، تو جدا چجوری با این جونور کنار میای؟؟ " به من اشاره کرد، با شیطونی نیشخند زد.

مارک یه ابرو بالا انداخت " کنار نمیام... ازش لذت می برم " گونه هام صورتی شد.

جه بوم با داد و بیداد بهم اشاره کرد " نگاه کنید، سرخ شد، بی شرم ترینمون چجوری سرخ شده، نگاه کنید. لعنت " سرم رو پایین انداختم، دلم می خواست تو اون لحظه بمیرم. لبم رو از روی خجالت گاز گرفتم و به مارک چپ چپ نگاه کردم، به نظر میومد از این حرفها کاملا لذت می بره.


جین ریز ریز میخندید " جکسونا، وقتی تنهایید، مارک هیونگ اصلا باهات حرفم می زنه؟؟ یا فقط... " شروع به خندیدن کرد، واقعا دلم می خواست بزنمش.

بم بم هم پرید وسط " فکر کنم اینا وقتی تنهان اصلا با هم حرف نمی زنن بابا، می دونید که منظورم چیه... فقط عمل می کنن... " هر ثانیه من قرمز تر می شدم.

🚫Noway Back🚫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora