[دنیا مجهوله
زندگی مجهوله
همه چیز این خلقت مجهول و نا معلومه.
آدم های اطراف و تمام زندگیت یه دروغِ گاه شیرین و گاه چو زهر تلخه.
و حتی تمام خود تو و درون و احساسات تو یک ایکس نا پیداست.
خوشحالی، غم، اضطراب، خشم و عشق...
همه ی این ها نام هایی هستند که خود انسان ها برای تشخیص احساسات خود قرار دادند و چه موجود پیچیده ایست این انسان که به خرافات و ساخته ی ذهن خود باور دارد، آن را قبول میکند و از اغلبِ آنها بیم دارد!
اما برخی از احساسات نام ندارند!
بی نام و نشان، غیر قابل تشخیص و مجهولند!
آن شیرینیِ سرخِ لبان
پیچشِ گرمیِ عطر در مشام
آن چیست؟
آن طپ طپ بی قرار قلبِ بی قرار هنگام ملاقات دو گوی دوست داشتنی چشمان
غرق در قعر آسمان به دور ز این دنیا با آوای آن صدا
چیست که میکشاند تا آن حد جنون؟
هرچه میخواهی بگو! ایکس و ایگرگ، ای و بی!
تلاش ها بی فایده است که هیچ محاسبه ای قادر به یافتن پاسخ و نام و نشان این حس نیستبا خود میگویی، این دگر چیست؟
نام این حس چیست؟
از کجا آمده و چرا تا الان احساس و لمس و شناختی از آن نداشتم؟
غم یا شادی؟ خشم یا آرامش؟ اضطراب یا...
وابستگی؟و چه شد که تو، احساس بی نام و نشان من شدی؟!...]
'''
نزدیک های غروب بود و آسمان سرخ رو به تاریکی.
تنها و بی حوصله روی پله های کوچکی که به در خانه ی پین ختم می شدند نشسته بود و دستش رو زیر چونش گذاشته بود و بی هدف به درختان جنگل کوچک رو به روش که اون ور خیابون قرار داشتند خیره شده بود و...
لیام پیشش نبود.
تنهاش گذاشته بود و سرش گرم شخص دیگری بود و احتمالا تا نیم ساعت دیگه برمیگشت.
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...