"به نام تو، مینویسم برای تو..."
***
[چشمانت که نور و فروغ خویش را ز دست داده،
نغمه ی اندوهگینِ گریه های سوزناکت،
چهره ی پرستیدنی تابناکت،
با وجود خونی که بر آن نقش بسته و جاری گشته، هنوز هم دلرباست...اما زیبای من، تو چو رزی سفید هستی برای من که با قطرات گلگونِ خون زیباترین میشوی...]
***
ثانیه ها تبدیل به دقیقه و دقایق تبدیل به ساعت میشوند،
ساعت ها تبدیل به روز و روز ها تبدیل به هفته ها میشوند؛
اما هر ثانیه برای من چو روز هاست و ساعت ها چو هفته هاست و هفته ها چو قرن هاست...بی تو، تهی از تو و دور تر از تو، در لحظات جان میدهم و در سرمایی که در گرمای گم شده ی تنت یافته ام میلرزم و در آخر بخاطر نبود عطرت نفسم بند می آید و میمیرم...
در رویا هایم میگیرمت در آغوشم، در خواب هایم میدوم به دنبالت و در حقیقت بیهوده و سرگردان میکاوم مکان را در جستجوی تو...نیستی!
طوری نیستی که انگار هرگز نبوده ای...
-YLTB-
***
با غرش آسمان، با رعد وهم انگیز روشنگر افلاک و با رعشه ی بی صدای تنم در این سکوتی که توسط هق هق های کوچکم در تاریکی اتاقت میشکند فقط این رو میفهمم که بی تو تنها ترینم...
آغوش گرم و امنت نیست تا پناهم بده!
نیست تا من رو تو خود جای بده و با گرمای دوست داشتنیش و آرامشی تسکین دهنده، بی صدا فقط بهم بگه که تو در امانی.نیست تا بگه این گرما و این حصار امن فقط برای توست که دور باشی از این تاریکی ها، ترس ها، وهم و خیال ها، تنهایی ها!
اما حالا میفهمم که بزرگ ترین ترسم چیه...
بوسه ای به روی نرمی جسمی که بوی تنت رو میده میزنم و محکم تر بغلش میکنم و بیشتر میلرزم و طوری سطح سرد و نرمش رو نوازش میکنم که گویی دستم رو بین ابریشم دل انگیز موهات میرقصونم.
دیوانه وار ردی از گرمی عطرت که با شمار روز هایی که نیستی فقط سرد و سرد تر ، محو و محو تر میشه رو به سوی ریه و مشامم میرسونم و تشنه ترین میشم.
راستی
چند ساعت شد؟ چند روز؟ اصلا چند هفته؟
نمیدونم نمیدونم عزیزم...فقط میتونم بالشتت رو محکم تر بغل کنم و خودم رو روی تختت که عطرت بین بافت هاش رخنه کرده جمع کنم و به طپ طپ دردناک قلب خسته ای گوش بسپرم که به تو بنده...
با هر دردی که میکشی رعشه ای در تنم می افته و دستانم بی قرارتر میلرزند.
دستانم میلرزند تا از جا کنده بشن و به سوی دستان سرد و تنهای تویی که معلوم نیست کجایی بیان و اون ها رو محکم در بر بگیرند؛
قلبم چنان بی قراره که گویی میخواد سینه ام رو بدره و فقط به سوی تو بیاد و با گرما و حضورت، با بوسه ای به روی لبانت آرام بگیره...تمام من فقط تمنای تویی رو میکنه که راه دادی به این بی راهی، گم گشته ای در این گمراهی...
***
-شیرین عسل من؟!
خنجرش رو تیز میکنه و ملودی سابش چاقو و خنجر بر روی هم تمام فضا رو در بر میگیره...
-شوگر من؟!
آوای قدم هایی که به سوی او می آمدند چو ناله ی فرشته ی مرگ بود برای سوگواری برای مرگ او...
-چقدر دلتنگ این طپ طپ بی قرار قلب کوچک و ترسیدت بودم عزیزدلم
نیشخند تیز و زنندش که دندون های سفید و یک دستش رو نمایان میکرد در تاریکی اون فضا درخشید
-چقدر دلتنگ این نگاه لبریز از نفرتت بودم زیبای من
آهسته با لحنی تاریک، سیاه تر از آن شب جنون آمیز زمزمه کرد و قدم به قدم نزدیک جسم بی جانش شد
-چقدر دیوانه ی این عطر موهم زدت بودم که هنوز هم در بافت به بافت پیرهنم رخنه کرده طلایی من
سرانجام مقابلش ایستاد و دستش رو دو طرف پیرهن خونیش قرار داد و اون رو با تمام قدرت کشید و صدای سقوط دکمه های کوچکش در آنجا پژواک شد...
-تیزیِ خنجرِ حریصِ من تشنه ی رقص بر روی پوستِ بلورینت و آتشِ جنونم دیوانه ی خونِ نقش بسته و من مجنونِ تو...
***
این روز ها نوشتن دشوار ترین و پیدا کردن کلمات طاقت فرسا ترین کار من است
افکار دیوانه ی من فریاد میکشند و مجال نمیدهنددیره
متاسف ام
اما این نهایت تلاشمهدو چپتر دیگر آماده ی خواندن شماست فقط این چپتر باید اینجا تموم میشد
متاسفم که آزارتون دادم
متاسفم که چنین تاخیری طولانی داشتم
اما من تمام تلاشم رو میکنم و هرگز این کتاب بوسیدنیم رو رها نخواهم کردمنتظر ووت ها و کامنتای دوست داشتنیتون هستم و دو چپتر آماده ی آپ شدن هستند پس حسابی سر و صدا به پا کنید تا با اون دو قسمت دیگه برگردم:)
لاویو عال♡
-این بار، کرولاین...
YOU ARE READING
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfiction[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...