Ζήτα|6°Thanks¡

627 83 3
                                    

تابش پرتو های نور و عبورشون از پنجره، صدای قار قار کلاغ و آواز گنجشک ها، نشانه ی طلوع دوباره ی خورشید و غلبه ی روز بر شب و آغاز روز غیر قابل پیش بینی ای دیگر و باز شدن صفحه ی جدید روزگار برای آنانی که طلوع خورشید رو باز هم دیدند و نفس می کشیدند بود...

و یکی از اون ها پسری شانزده و به زودی هفده ساله ای بود، با چشمانی کاراملی یا شایدم قهوه ای کم رنگ که وقتی با نور خورشید عجین می شدند به رنگ گوی های طلایی در می آمدند بود.

ناله ای با حس سوزش خفیف و گرمای بیش از حد روی پلک هاش کرد و قلتی روی تختش زد و با بی حوصلگی سرش رو تو بالشش فرو کرد.

با حس کشیده شدن ملافه ی نازک و خنک به روی پوست برهنه اش نفس عمیقی کشید و هومی از روی لذت کشید

بدنش کمی کوفته بود و حس عجیبی داشت.
حسی مثل حس خلا یا معلق بود در آسمان بین ابر ها.
حسی که انگار روحی در بدن نداری
حس سرما و گرمایی همسان، در تضادی شیرین.

با صدای مادرش که از پایین صداش می زد اخم خفیفی کرد و با لجبازی بالشش رو بغل کرد.
-زین! پسرم. داره دیر می شه. بلند شو خرس تنبل!

پس از مدتی کلافه نفسش رو فوت کرد و آهسته رو تخت نشست. چشماش رو با مشت هاش مالید و و خمیازه ی کوچیک و ریزی کشید.
آب دهانش رو قورت داد و با چشمای نیمه باز به اطراف نگاه کرد و ناگهان مکث کرد و متعجب و ثابت به نقطه ای خیره شد.

دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا همشون کابوس بودند؟ اون شخص مرموز فقط یک خواب بود آره؟

صبر کن؛
اون کِی فرصت کرد به خونه و اتاقش برگرده و لباساشو در بیاره؟
لبش رو با خجالت گزید وقتی تصویر گنگی از دیشب جلوی چشمانش نقش بست....

درخت چنار، پتوی گرم...
و پسر چشم شکلاتی!

با کف دستش به پیشونیش زد و صداش تو اتاق پیچید.

احتمالا اون لعنتی باز هم تب کرده بود و همه چیز اود کرده بود و همه ی اون ها تقصیر لج و جدالی بود که با خودش آغاز کرده بود و نزدیک دارو هاش نمی شد.

البته این در صورتی بود که تنها شخص خارج از خانواده ای که از این مشکلش خبر داشت در کنارش نباشه و بهش زور نگه!

اون می تونست به سادگی اگه سوالی ازش بشه در جواب بگه اخیرا سرما خورده اما مشکل اصلی این بود که دوست جدید و همسایه ی تازه واردش اون رو تو اون حالش و ضعیف دیده بودش.

دستی تو موهاش کشید و به مغزش فشار آورد تا حداقل جزئیات کوچکی از دیشب رو به یاد بیاره.

جملات و صدا ها در گوشش اکو شد...:

-تو در چنگال های من اسیری! و هرگز این رو نخواهی دانست که من، ساخته و زاده ی خیالت هستم یا شیطانی که خدا برای تو خلق کرد و فرستاد!

Half Of Me [Z.M/L.S] Où les histoires vivent. Découvrez maintenant