"باز هم اون چهره ی آشنا و شکسته برای چندین بارمین بار به سوی رویا هاش در خواب اومده...
چشمان معصوم و کم فروغش حال برق شیدایی میزد
دستانش عجیب میلرزید
و وای بر صدایش...
-زین...
چرا نمیشناختش؟ او کیست که اینگونه او را مینامدچو غریبه ای نا آشنا و در حال کاویدنش به او خیره شد و او انگار که به خوبی سرگردانی رو در چشمانش خوانده بود
زیرا فاصله گرفت و لبش رو گزید و نامش رو با نگرانی دوباره نجوا کرد.
-زین...لب های خشکش باز شد و جمله ای رو بر زبان جاری کرد و کاش میدانست که با این سوالش چه بر سر قلب آن مرد می آورد...
-تو، کی، هستی؟
مرد، ناباور به او خیره شد و چند قدم به عقب برداشت
مرد ویران شد
مرد نابود شد
مرد کشته شد..."
با وحشت از جا پرید و سر گردان و وحشتزده به اطراف نگاه کرد
وسایلی که نبودند و داخل جعبه های اسباب کشی جاساز شده اند
همان پتوی خودش و همان بالش خودش
شب بود و همه جا تاریک
و همه در خوابی عمیق و شبانه فرو رفته بودند
او همانجا بود
در خانه بود
خانه ای که تا فردا به سوی خانه ای جدید و دیگر ترکش خواهد کرد
او زین بود، زین مالیک...
***
آخرین جعبه رو هم روی زمین انداخت و نفس عمیقی کشید.
عرق پیشونیش رو پاک کرد و به اطراف نگاه کرد.
به اتاق جدیدش که عجیب براش غریب بود.از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین اومد. از کنار آشپزخونه گذشت که صدایی از آشپزخونه نظرش رو جلب کرد.
-آه چقد اسباب کشی سخت و طاقت فرسا بود
مادرش بود که به بدنش کش و قوس میداد و با لحن خسته ای میگفت.-اوهوم ولی خونه ی قشنگیه. راستی خونه ی کناریمون خالیه؟
ولیحا با لحن کنجکاو و سوالی گفت و لیوان خالی توی دستش رو روی میز گذاشت.-آره. چطور مگه؟
مادر زین سوالی و با تعجب پرسید و دست به سینه نگاهش کرد-آها پس اون کامیون اسباب کشی که اومد برای همسایه ی جدیده!
ولیحا خندید و سر تکون داد-اوه چه خوب! و جالب!
زین لبش رو با زبونش تر کرد و به سمت در خروجی خونه دویید و از خونه خارج شد.
از پشت حصار های چوبی، چشمش به پسری افتاد با چشمانی شکلاتی همچو قهوه ی تلخ در فنجون صبحانه اش
موهایی به رنگ فندوق های باغ پدر بزرگش
و لب های سرخ، هم رنگ سیب های درختِ حیاط خانه ی جدیدشون.
آب دهنش رو قورت داد و از پشت حصار های چوبی کوچک حیاطشون که به رنگ زرد کم رنگی بود گذشت و به سمت اون پسر که با لبخند زیبایی ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد رفت.
نیرویی عجیب اون رو به سمت او میکشوند.-هی!
ابرو های اون پسر بالا رفت و به سمت صدا چرخید و سوالی نگاهش کرد.
-همسایه ی جدید؟
با لحنی آروم و ملایم زمزمه کرد و سرش رو انداخت پایین و لبش رو گزید و با سوال مزخرفش خودش رو لعنت کرد.-اوه هی.
منم لیام هستم.
لیام جیمز پین.
همسایه جدیدتون! خوشبختم!
لیام با لحنی گرم و لبخندی خاص گفت و به زین زل زد.لیام لبخندش رو تجدید کرد و دستش رو به سمت زین دراز کرد.
زین لبخند زد و دستش رو گرفت و فشرد.
حس آرامش و امنیت بود که تو وجودش سرازیر می شد.
دلش گرفت وقتی اون دست ها رهاش کردند و دور شدند.
با یک جمله ی کوتاه:
-به امید دیدار!
لبخند سردی زد و در جوابش تکرار کرد:
-به امید دیدار!و همانطور که میرفت و او نظاره گر رفتنش بود متوجه حالات عجیب و نگاه عجیبش به سنجاب توی باغچه شد...
-به دنیای من خوش اومدی! لیام، جیمز، پین...
زمزمه اش در نیسم خنک پاییزی گم شد...<><><>
⋅ Don't let anyone steal your dreams.
Follow your heart, no matter what...ووت و کامت فراموش نشه:")♡
-کرولاین.
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...