Βήτα|2°Welcom To My World¡

1.6K 152 11
                                    

"باز هم اون چهره ی آشنا و شکسته برای چندین بارمین بار به سوی رویا هاش در خواب اومده...

چشمان معصوم و کم فروغش حال برق شیدایی میزد

دستانش عجیب میلرزید

و وای بر صدایش...

-زین...
چرا نمیشناختش؟ او کیست که اینگونه او را مینامد

چو غریبه ای نا آشنا و در حال کاویدنش به او خیره شد و او انگار که به خوبی سرگردانی رو در چشمانش خوانده بود

زیرا فاصله گرفت و لبش رو گزید و نامش رو با نگرانی دوباره نجوا کرد.
-زین...

لب های خشکش باز شد و جمله ای رو بر زبان جاری کرد و کاش میدانست که با این سوالش چه بر سر قلب آن مرد می آورد...

-تو، کی، هستی؟

مرد، ناباور به او خیره شد و چند قدم به عقب برداشت

مرد ویران شد

مرد نابود شد

مرد کشته شد..."

با وحشت از جا پرید و سر گردان و وحشت‌زده به اطراف نگاه کرد

وسایلی که نبودند و داخل جعبه های اسباب کشی جاساز شده اند

همان پتوی خودش و همان بالش خودش

شب بود و همه جا تاریک

و همه در خوابی عمیق و شبانه فرو رفته بودند

او همانجا بود

در خانه بود

خانه ای که تا فردا به سوی خانه ای جدید و دیگر ترکش خواهد کرد

او زین بود، زین مالیک...

***

آخرین جعبه رو هم روی زمین انداخت و نفس عمیقی کشید.
عرق پیشونیش رو پاک کرد و به اطراف نگاه کرد.
به اتاق جدیدش که عجیب براش غریب بود.

از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین اومد. از کنار آشپزخونه گذشت که صدایی از آشپزخونه نظرش رو جلب کرد.

-آه چقد اسباب کشی سخت و طاقت فرسا بود
مادرش بود که به بدنش کش و قوس میداد و با لحن خسته ای میگفت.

-اوهوم ولی خونه ی قشنگیه. راستی خونه ی کناریمون خالیه؟
ولیحا با لحن کنجکاو و سوالی گفت و لیوان خالی توی دستش رو روی میز گذاشت.

-آره. چطور مگه؟
مادر زین سوالی و با تعجب پرسید و دست به سینه نگاهش کرد

-آها پس اون کامیون اسباب کشی که اومد برای همسایه ی جدیده!
ولیحا خندید و سر تکون داد

-اوه چه خوب! و جالب!

زین لبش رو با زبونش تر کرد و به سمت در خروجی خونه دویید و از خونه خارج شد.

از پشت حصار های چوبی، چشمش به پسری افتاد با چشمانی شکلاتی همچو قهوه ی تلخ در فنجون صبحانه اش

موهایی به رنگ فندوق های باغ پدر بزرگش

و لب های سرخ، هم رنگ سیب های درختِ حیاط خانه ی جدیدشون.

آب دهنش رو قورت داد و از پشت حصار های چوبی کوچک حیاطشون که به رنگ زرد کم رنگی بود گذشت و به سمت اون پسر که با لبخند زیبایی ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد رفت.
نیرویی عجیب اون رو به سمت او میکشوند.

-هی!

ابرو های اون پسر بالا رفت و به سمت صدا چرخید و سوالی نگاهش کرد.

-همسایه ی جدید؟
با لحنی آروم و ملایم زمزمه کرد و سرش رو انداخت پایین و لبش رو گزید و با سوال مزخرفش خودش رو لعنت کرد.

-اوه هی.
منم لیام هستم.
لیام جیمز پین.
همسایه جدیدتون! خوشبختم!
لیام با لحنی گرم و لبخندی خاص گفت و به زین زل زد.

لیام لبخندش رو تجدید کرد و دستش رو به سمت زین دراز کرد.

زین لبخند زد و دستش رو گرفت و فشرد.

حس آرامش و امنیت بود که تو وجودش سرازیر می شد.

دلش گرفت وقتی اون دست ها رهاش کردند و دور شدند.

با یک جمله ی کوتاه:

-به امید دیدار!

لبخند سردی زد و در جوابش تکرار کرد:
-به امید دیدار!

و همانطور که میرفت و او نظاره گر رفتنش بود متوجه حالات عجیب و نگاه عجیبش به سنجاب توی باغچه شد...

-به دنیای من خوش اومدی! لیام، جیمز، پین...
زمزمه اش در نیسم خنک پاییزی گم شد...

<><><>

⋅ Don't let anyone steal your dreams.
Follow your heart, no matter what...

ووت و کامت فراموش نشه:")♡

-کرولاین.

Half Of Me [Z.M/L.S] Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin