میدانی عزیزم...
در وقتی "من پیش از تو" میگفتند که به آیینه نگاه کن،
چیزی جز خود، و تصویر خود و تمام خود نمیدیدم!اما در "من با تو" گفتند که به آیینه خیره شو...
چیزی جز تو، با تو، تمام دنیای تو و چشمانت ندیدم...
عشق تو در ذره ذره ی سلول هایم که تک تکشان تو را میپرستیدند حل شده بود و منی جز تو باقی نمانده بود...و حال در "من پس از تو" به آیینه مینگرم و مرده ی متحرک پیر و شکسته در جوانی خویش میبینم که فروغ چشمانش را پر اشک و خموش، تمام احساسات و خنده هایش را به تاراج و روحش را به قتل رساندند...
و "من پس از تو" مرده ی متحرکی بیش نیستم که تو تمامش را به تاراج بردی...
***
°آغاز فصل اول°
"من پیش از تو"
***
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...