Γάμμα|3°Liam James Payne¡

990 119 15
                                    

قاشق لبریز از سوپ رو داخل دهانش گذاشت و سوپ رو کمی جویید و قورت داد.

تصویر صبح و دوست جدیدش از جلوی چشماش کنار نمیرفت.

تمام مدت به کاسه ی سوپش زل زده بود و اغلب چند قاشق از اون میخورد.

چه چیز عجیب و جدیدی تو اون دیده بود که اینقدر افکارش رو درگیر کرده بود؟
احساس میکرد چهرش آشناست و بارها اون رو ملاقات کرده!

شونه هاش رو بالا انداخت و قاشق دیگه ای رو داخل دهانش گذاشت.

-به چی فکر میکنی؟

دنیا در حالی که در کنارش مشغول خوردن صبحانه بود پرسید و مقداری از غذاشو جویدو قورت داد و با نگاهی کنجکاو و سوالی نگاهش کرد اما پاسخی نگرفت و این باعث شد اخمی تو چهرش بوجود بیاد و مشتی به بازوی برادر 16 سالش بزنه.

-هی با تو ام!
معترض با صدای تقریبا بلندی گفت و حق به جانب نگاهش کرد.

زین از جا پرید و با چشمانی تقریبا گرد تند تند پلک زد و با تعجب به سمت دنیا برگشت

-چیشده؟!
زین گیج و گنگ درحالی که به خواهرش نگاه میکرد گفت و ابرو هاش رو بالا انداخت

-به چی فکر میکنی که حتی صدای منم نمیشنوی؟
دنیا تکرار کرد و چشماشو ریز کرد

-اوه. هیچی فقط فکرم کمی مشغول فرداست!
زین شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال جواب داد.

تریشا خندید و گفت: اولین روز دبیرستان و پایان تعطیلات؟

زین لبش رو کج کرد و با چهره و حالتی عبوس و لجباز سر تکون داد و چشماش رو چرخوند.
در حالی که فقط به یک چیز فکر میکرد...

-"او در کدام دبیرستان تحصیل میکرد؟"

***

-لقمه ی نون تست و مربای آلبالویی که واست گذاشتم رو بخوریا!
تریشا درحالی که سر میز صبحانه قهوه اش رو مینوشید و کتابش رو مطالعه میکرد با صدای بلندی گفت و جرعه ی دیگه از قهوه ی داخل فنجونی که انگشتاش دور دسته ش حلقه شده بود نوشید و لبخند محوی با حس کردن و چشیدن طعم تلخ اما شیرین قهوه اش زد.

-اوکی ماما! بای!
زین کیفش رو رو کولش انداخت و درحالی که از در خروجی خونه خارج میشد داد زد و بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف مادرش بمونه از خونه خارج شد.

از گاراژ کنار خونه دوچرخه ی زرد جدیدش رو برداشت و وارد خیابون خلوت جلوی خونه شد.

Half Of Me [Z.M/L.S] Onde histórias criam vida. Descubra agora