قاشق لبریز از سوپ رو داخل دهانش گذاشت و سوپ رو کمی جویید و قورت داد.
تصویر صبح و دوست جدیدش از جلوی چشماش کنار نمیرفت.
تمام مدت به کاسه ی سوپش زل زده بود و اغلب چند قاشق از اون میخورد.
چه چیز عجیب و جدیدی تو اون دیده بود که اینقدر افکارش رو درگیر کرده بود؟
احساس میکرد چهرش آشناست و بارها اون رو ملاقات کرده!شونه هاش رو بالا انداخت و قاشق دیگه ای رو داخل دهانش گذاشت.
-به چی فکر میکنی؟
دنیا در حالی که در کنارش مشغول خوردن صبحانه بود پرسید و مقداری از غذاشو جویدو قورت داد و با نگاهی کنجکاو و سوالی نگاهش کرد اما پاسخی نگرفت و این باعث شد اخمی تو چهرش بوجود بیاد و مشتی به بازوی برادر 16 سالش بزنه.
-هی با تو ام!
معترض با صدای تقریبا بلندی گفت و حق به جانب نگاهش کرد.زین از جا پرید و با چشمانی تقریبا گرد تند تند پلک زد و با تعجب به سمت دنیا برگشت
-چیشده؟!
زین گیج و گنگ درحالی که به خواهرش نگاه میکرد گفت و ابرو هاش رو بالا انداخت-به چی فکر میکنی که حتی صدای منم نمیشنوی؟
دنیا تکرار کرد و چشماشو ریز کرد-اوه. هیچی فقط فکرم کمی مشغول فرداست!
زین شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال جواب داد.تریشا خندید و گفت: اولین روز دبیرستان و پایان تعطیلات؟
زین لبش رو کج کرد و با چهره و حالتی عبوس و لجباز سر تکون داد و چشماش رو چرخوند.
در حالی که فقط به یک چیز فکر میکرد...-"او در کدام دبیرستان تحصیل میکرد؟"
***
-لقمه ی نون تست و مربای آلبالویی که واست گذاشتم رو بخوریا!
تریشا درحالی که سر میز صبحانه قهوه اش رو مینوشید و کتابش رو مطالعه میکرد با صدای بلندی گفت و جرعه ی دیگه از قهوه ی داخل فنجونی که انگشتاش دور دسته ش حلقه شده بود نوشید و لبخند محوی با حس کردن و چشیدن طعم تلخ اما شیرین قهوه اش زد.-اوکی ماما! بای!
زین کیفش رو رو کولش انداخت و درحالی که از در خروجی خونه خارج میشد داد زد و بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف مادرش بمونه از خونه خارج شد.از گاراژ کنار خونه دوچرخه ی زرد جدیدش رو برداشت و وارد خیابون خلوت جلوی خونه شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...