[بگذار بنویسم
بگذار بنویسم و با مداد خویش کلماتی را خلق کنم که ز تو میگوییند
بگذار بنویسم از تو...
از تو و دنیای تو
از تو و چشمان تو
از تو و سکوت خنیاگرت که این روز ها عجیب مرا میرنجاند
زیبای من...
بخند
بخند تا خورشید و ماه و ستاره با خنده ات بخندد، بتابد، و بدرخشد
بخند تا عابری با دیدن خنده ات بخندد، بماند و گوید:
-هنوز هم میشود از نو شروع کرد
هنوز هم میشود با عشق گذر کرد
هنوز هم هست نور و امیدی
هنوز هم هست آن درخشش نورینبخند تا با خنده ات لبخند شوم، عشق شوم، زاده شوم.
بخند چنان که صدای قهقه هایت گوش فلک را کر کند و نعره های توفنده ی سرنوشت را خفه
لبخند بزن که بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد های رفته را بازگرداند
تو ای عسلی شیرین و خورشید درخشان من...]
***
روز ها میگذرند و من نمیفهمم چطوری؟
روز ها میگذرند و من نمیفهمم کی و چگونه همه چیز رو چنان پذیرفتم که گردنبند ظریفی که میخواستی بهش هدیه کنی رو خودم با سلیقه ی خودم انتخاب کردم و کمکت کردم...
کی و چگونه آنقدر پذیرفتم که دل کندم و اتاقم رو از تو جدا کردم
خودم رو از عطرت که تو اتاق میپیچید و من رو سرمست و آرام میکرد محروم ساختم
خودم رو از قصه و شعر های شبانه ای که هرشب با لبخند در حالی که رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم میگفتم و متوجه نمیشدم که خیلی وقته اون پایین با شنیدن حرف هام به خواب رفتی و بالش رو محکم بغل کردی محروم کردم
از تماشای غروب خورشید خونین و سرخ و ذره ذره از دست دادن فروغ و خاموش شدنش درحالی که لبه ی پرتگاه در کنار تو به سکوت گوش سپردم محروم کردم
خودم رو از گرمای اتاقت و تمام شب بیداری ها و خنده های ریز و یواشکی هنگام تماشای فیلم و نوشیدن شراب هایی که هرگز نفهمیدم چطوری و از کجا تهیشون میکردی دور کردم
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...