[وای بر آن چشمانت که چشمانم را که نه، قلبم را که نه، احساساتم را که نه، تمام مرا به تاراج برد
کاش کور میبودم تا به زنجیر آن دو گوی معصومانه ات کشیده نمیشدم...]
===
مردمک چشماش لرزید. اون چشم ها...
اون ها باعث شده بودند حرارت تنش بالا بره و هیجان همراه خون داغ تنش، در رگ هاش سرازیر بشه؛ چون اون ها به طرز عجیب و ترسناکی آشنا به نظر می اومدن!
لبش رو با زبونش تر کرد و لبخند کمرنگ و بی جونی زد وقتی لبخند و چشمکش رو دید که تنها مخاطبش زین بود.
لیام پشت گردنش رو خاروند و با همون لبخندش رو به آقای میلر و کلاس گفت:
-آم خوشبختم. امیدوارم لحظات خوبی رو در کنار هم داشته باشیم.
-میتونی بری بشینی!
آقای میلر با لحن ملیحش گفت و به تک صندلی ای که مثل همون صندلی های میز دار کل کلاس بود و کنار میز شلی بود اشاره کرد.لیام سری تکون داد و به سمت میز رفت و روی اون نشست و کمی جا به جا شد.
و با خروج آقای میلر کلاس ادامه ی کار و تدریسش رو آغاز کرد...
ده دقیقه ای نگذشته بود که شخصی محکم به در کلاس کوبید.
-آه، بفرمایید!
خانم جکسون اخم غلیظی کرد و نفس عمیقی کشید و با لحنی نه چندان دوستانه گفت.دستگیره ی در با سرعت چرخید و در با شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد؛
و این باز هم شلی بود که با کله به داخل کلاس پرت شد...
-هاح، بابت، تاخیرم، متاسفم، هاح، آقای همورث، آه، کارم، داشتن
در حالی که نفس نفس می زد و رو زانو هاش خم شده بود گفت و سرش رو بالا آورد و همون لبخند دندون نمای همیشگیش رو زد و کیفش رو رو شونش جا به جا کرد.
خانم جکسون با تاسف سرشو تکون داد و به میز خالی کنار زین اشاره کرد
-میتونی بری بشینیلبخند دندون نماش تبدیل به لبخند کج و خونسردی شد و سرش رو تکون داد.
در حالی که به سمت میزش می رفت خطاب به خانم جکسون گفت:
-این در نیاز به تعمیر و روغن کاری درست حسابی داره!و خودش رو رو میز کنار زین انداخت.
تدریس بالاخره آغاز شد.
شلی به کنارش نگاه کرد و با دیدن لیامی که دستش رو زیر چونش گذاشته و آرنجش رو به میز تکیه داده بود و متفکر، با چشمانی جدی و دقیق به تخته خیره شده بود ابرو هاش بالا رفت و سوتی زیر لب زد
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...