در سکوت، غرق افکار، با نوک انگشت اشارش، با سیب زمینی های سرخ شده ی توی ظرفش بازی میکرد.
برعکس مادر و خواهر هاش، که هیجان زده و خوشحال و با افتخار، راجع به اجرای چند دقیقه ی پیشش صحبت میکردند.
اجرایی که برعکس انتظارش، همه رو باهاش حیرت زده و مبهوت کرده بود
و اون صدا، اون احساسِ شجاعت، فقط با ظاهر شدن یک تصویر به جلوی چشماش به وجود اومده بود.
او در اون سالن نبود، غرق نگاه و لبخندی به درخشش خورشید بود
درخششی که سال هاست از دستش داده بود...
اما با تصور و فکر این که او قسمتی از همین دنیا و کره ی خاکی، این اجراش رو دیده، با تصور اینکه نگاه عسلیش به او دوخته شده هرچند با رنگی از جنس غربت،
لبخندی احمقانه و ساده زد و سیب زمینی ای سرخ شده رو برداشت و داخل سس کچاب فرو کرد.
با ذوق گازی به نوک اون سیب زمینی گرم زد و با جوییدن اون چیز ترد و رسیدن به قسمت نرمش، طعم دوست داشتنیش همراه با تندی سس کچاب توی دهنش پیچید و لبخند ساده و شیرینش رو چند برابر کرد
کمی اونور تر از قسمت غذاخوری، مردی خسته و بی حوصله از اجرایی که لحظاتی پیش با دریافت رای مثبت تمام داور ها پشت سر گذاشته بودتش، مردی که هودی گشاد مشکی ای همراه با جین تنگ و زاپ دار مشکی تنش بود، وارد سالن شد و به سمت غرفه ای که درست پشت سر لیام بود رفت تا یه کولای خنک سفارش بده.
به ناگهان صدای زنگ موبایلش که قطعه پیانویی بود که خودش نواخته بود، بلند شد و او با چرخوندن چشماش، موبایلش رو از داخل جیبش در آورد تا به تماسش پاسخ بده
-جانم ماما؟
با آرامش پاسخ داد و لیوان بزرگ کولای خنکی که مقابلش قرار داده بودن رو برداشت و با قدم هایی آروم به سمت یکی از میز ها رفت و پس از کشیدن یکی از صندلی ها، روی اون نشست.-من تو قسمت غذاخوری یا رستوران یا هرچیزی که میگید هستم، واقعا یکمی نیاز به تنهایی دارم.
او در جواب مادرش که میپرسید کجاست گفت و گوش های مردی که دقیقا پشت او و پشت بهش نشسته بود تیز شد، انگار که زمزمه ی صدای آشنایی به گوش هاش رسیده باشه...-داح ماما من بچه نیستم که، خیالت راحت یکم دیگه میام پیشت.
زین شمرده شمرده برای آروم کردن مادرش که غر میزد گفت و با گذاشتن نی بین لب هاش، قلپی از اون نوشابه ی خنک و گاز دار شیرین نوشید.پس از کمی مکالمه، به تماس خاتمه داد و با خاموش کردن اسکرین گوشیش، اون رو روی میز قرار داد.
قرار گرفتنش تو اون حجم از توجه و فضایی که هر شخصی رو متشنج و مضطرب میکرد، و دوخته شدن هزاران چشم بهش، براش زیادی بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...