[سرمای نفسهایت دربر میگیرد زندگانی را...
طپ طپ دیوانه ی قلب غمناکت پژواک میشود در فضا...
بوی تعفن و مرگ آور انسانیت میکُشَد مشام را..ای آدم
ضعیفه و بی همه چیز
ای انسان
حقیر و پست ترین
حریص و گرسنه ترین
کثیف و تاریک ترین
آرام باش...
همانا که تو بیچاره ترینیزانو بزن
سقوط زانو هایت بر روی خاکی که همانا ز توست و از آنِ توست
سر برنهان
بر روی زمینی که اینک تو را میبلعد ز ژرف خود،
نفس بکش، عمیق بکش
بنگر به رقص روح چرکین خویش همراه با شیطانٍ حریص درون خویشآسمان خشمگین میغرد
ابر ها شیهه میکشند
طبیعت شیون سر میدهد
افلاک اشک سوگواری میریزندفریاد التماس، درد و بی پناهی سر ده
چنگ انداز بر رخت سیاه بخت خویش
اینجارا دیگر جای ماندن نیست
تورا به مرگ دیگر مجالی نیستسرمای وجود مرده ات زمستانی بر پا میکند چنان،
آتش جنونت ویران میکند آن چنان،
اقیانوس خشمگینت طغیان میکند این چنان،اما خدایی سر به افلاک خردت میکند همچنان...]
***
چشمان کهربا ای اش در دریایی از خون در کاسه ی چشمانش میغلتید و
رگ های متورم و برجسته ی گردنش گویی در مرز انفجارند و
تنش در جهنمِ تب آتش میگرفت و میسوخت...فقط و فقط در تاریکی آن دهلیز مرگبار یک چیز را میدید...
سیاهی کهکشانی که او را در خود میبلعید،
برق نیشخند دلتنگ و چرکینی که بر او میتابید
وآتش جنونی که در چهره ی مجنون خویش می افروخت و بر همه جا و روح او زبانه میکشید
صدای نفس های تشنه ی گرگ زخمی و
سکوت!
صدای کوبش دیوانه ی قلب شکسته و ترسیده ی او بر سینه و
سکوت!
سکوت و سکوت
آوای پر حرف و خنیاگری که میکشد تو را
زمزمه ی پر معنا و مملویی که خرد میکند تو را
کیست که این حاکم بی صدای سنگین را بشکند؟!
-شیرین عسلم
یکدانه ی کوچکم
کهربای ظریفم
خالق تمام این سرزمین و تاج و تخت قلبم
مخلوق جنونم
عسلی غمناکم
میبینی مرا؟
میبینی جهنمم را؟
میکشمت
دفنت میکنم
در آغوشم میگیرمت
میفشرمت
تورا از آن خویش و خونی در رگ میکنم
به نام تو،
به نام من...شکست آن سکوت با زخم صدای خش دار و حریصش
و دستانی که دو طرف گونه ی خیس پسر را در بر و قاب گرفته
پیشانی هایی که با یکدیگر متصل شدند
چشمانی که بر یکدیگر خیره گشتند و نفس های گرم و تندی که در هم آمیختند...
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...