[سرنوشت و زندگی و حتی آدم ها غیر قابل درک و پیش بینین و هیچ کس توانایی تغییر سرنوشت و توقف چرخش دنیا رو نداره و این یه دروغ محضه که این تویی که سرنوشت خود رو میسازی و پیش میبری در حالی که حقیقت خیلی تلخ و تیز و بُرَندَست که ما مهره هایی در بازی سرنوشت هستیم که در چنگال های حریص و بی رحم روزگار گرفتاریم.
تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که روزگارمون رو عصبانی نکنیم و یا جذب خودمون نکنیم تا سرگرم شه و ما رو به خوبی بازی بده
ممکنه تو رو در یک راه تاریک و بی انتهایی قرار بده که اونقدر در آن سردرگم و گیج بشی که خسته شی و در یک خلا فرو بری و کم کم بیناییت رو در اثر تاریکی از دست بدی و همه ی نور و امیدت خاموش و نابود بشه و زندگی تمام معناش رو از دست بده و اونقدر زجه بزنی و فریاد بکشی که حنجرت دریده بشه و از بین بره و در حالی که خون بالا میاری زانو بزنی و زندگیت به پایان برسه
ممکنه تو رو در راهی سرشار از نور و لذت قرار بده و تو غرق در ابر های آسمان بشی و زندگی به اندازه ی عطر گل های بهاری و صدای سوختن چوب در آتش شومینه ای در کلبه ی چوبی وسط جنگل زمستانی و گرمای بخار قهوه به روی صورتت، خندهی پاک و معصومانهی کودکان، لالایی آرامش بخش مادر و بوسه ی داغ و لبریز از عشق معشوق به روی لبانت و سر خوردن از روی رنگین کمان زیبا باشه
و تو، تمام سرنوشت من شدی و کاش خنده های از ته دلمان به گوش فلک نمیرسید تا سم حسادت روزگار به ما سرایت و نعره ی رعب انگیزش سرنوشت من رو ویران نمی کرد...]
'''
-ازتون بابت شام فوق العادتون ممنونم خانم پین! صادقانه بگم که لحظه ای احساس کردم غذای مادرم رو دارم میخورم!
زین با مطانت در حالی که با دستمال دور دهانش رو پاک می کرد گفت.-خواهش میکنم عزیزم! اینجا رو خونه ی خودت بدون! میتونی من رو کارن صدا بزنی!
کارن با لبخند گرمش گفت و با تحسین به پسری که از همون لحظهی اول به دلش نشسته بود نگاه کرد-میشه لطفا بهم بگید تو کدوم اتاق میتونم بمونم؟
درحالی که از جاش بلند میشد گفت.جف، پدر لیام، به لیام اشاره کرد تا بلند شه و زین رو همراهی و کمک کنه
-ممنون، شب همگی بخیر.
زین قبل از اینکه پشت سر لیام از سالن خارج بشه گفت و همراهش از اون سالن خارج شد.لیام بی صدا از جلو حرکت می کرد اما ناگهان ایستاد.
به سمت عقب، یعنی زین برگشت.
زین در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، غرق در افکار خود بود و تقریبا هیچ چیز اطراف و دنیای واقعیش رو نمیدید و ناگهان عطر آشنایی رو احساس کرد و سرش تو جای گرم و نرمی فرو رفت
VOUS LISEZ
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfiction[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...