[میبوسمت انگار
مینگرمت حالا
دارمت گویی
ولی بودی تو ای کاش...]***
دو هفته از آن شب گذشته است...
دو هفت روز، یک چهارده روز گذشته...
من دارمت؟
نه انگار...
دو هفته است که بیشتر از گذشته طرد میکنم تو را
نمیخواهمت گویی
نیستی تو گویا
آخرین نگاه مستقیممان کی بود عزیزم؟
چهارده شب گذشته از آن شبی که دست های سرد لرزانمان در هم گره خورده بود با چهره های بارانی خویش مقابل در خانه ایستاده و تردید و ترس و شک داشتیم...
دستت را رها کردم و زنگِ در خانه را فشردم
و با چهره ی عصبانی و نگران خواهر بزرگت رو به رو شدم
پدرت با خشم بر روی مبل نشسته
مادرت میگرید
و خواهران درحال دلداری و رفع نگرانی اند
فریاد پدرت
هق هق های مادرت و همه و همه...
و من بیشتر و بیشتر رد تو در قلبم را میبوسم زمانی که دست سردم را با گرمای دستت گرم میکنی و میفشری و با شجاعت مقابل خانواده می ایستی
دروغ میگویی اما چه دوست داشتنیاست حمایت تو
همه چیز را بر عهده میگیری
حتی نمیگذاری حرف بزنم و با اینکه به تندی حرفم را قطع میکنی اما اهمیتی ندارد و به سکوت دعوت میشوم
حتی شماتت های پدرت را
میدانم قلب نرم و عزیزت برعکس من طاقت این جو متشنج و غمگین خانه را ندارد
میدانم که این منم که باید تو را در پشت خود نگهدارم
میدانم تو لطیف تر از آنی که اینگونه با پدرت سخن گویی
اما این را هم میدانم من به بلندی و درستی تو نمیتوانم حرف بزنم
VOCÊ ESTÁ LENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...