[گاهی، حالمان خوب نمیشه، فقط لحظه ای فراموش میکنیم که حالمان بده.
غم ها را، خشم و دلتنگی را، درد و کینه و تمام بد ها را، گاهی دفن میکنیم در قلب خسته مان.
زخم ها را با لبخندی بر لب میپوشانیم؛
احساسات را میکُشیم در چشم.
درد ها را تلنبار میکنیم و در خنده هایمان گم میکنیم و وسط قهقه هایمان ناگهان با تلنگری،
تمامش بغضی شکسته، پیوسته به گریه، قطره به قطره غمی سرازیر شده ز چشم و زخم هایی که با محو شدن لبخند، سر باز میکنند و روحی شکسته چو خون ازشان چکه چکه میکند...]***
چمدانش رو از جایگاه برداشت و روی زمین گذاشت و دسته اش رو خارج کرد و با کشیدنش، چرخ های اون کیف بزرگ رو به حرکت در آورد.
هدفونش رو روی گوش هاش جا به جا کرد و درحالی که به آهنگی گوش سپرده بود، نفسی سنگین برای سرکوب بغض های قدیمی گلوش کشید؛ بغض هایی که تبدیل به عادت شده بودند و جزوی از وجودش و از آنِ او شده بودند.
لبخند زد.
از همان لبخند ها که گوشه ی لب و چشمان شکلاتیش رو چین می انداخت و لبانش رو به طرز خاصی به شکل خطی برجسته و درشت میکرد.
از همان لبخند ها که 'او' به گفته ی خودش آن رو میپرستید و با نزدیک کردنِ لبانش بوسه ای به چین های گوشه ی چشمانش میگذاشت و انگیزه ی پسر رو برای لبخند زدن بیشتر میکرد تا بلکم دوباره و دوباره نرمی اون لبانش و احساسات لبریز شده از اون بوسه رو حس کنه.آهی کشید و درحالی که لبخندش عمیق تر شده بود سری از تاسف تکون داد و کوتاه و ریز، بی سر و صدا خندید.
آی لعنتی!
خاطرات او حتی در لبخندش هم رخنه کرده بود. در جای جای تنش، در رختی از موهاش و گرمایی در بین لبانش، در دستان لرزان و چین های گوشه ی چشمانش، صدایی در گوش هاش و خانه ای در قلبش.
در تمامشان ردی از خود، تصویری بوسیدنی از خود باقی گذاشته بود.وقتی که تمام او شده، چگونه فراموشش خواهد کرد؟
رها کردن و قربانی کردنِ خود تنها چاره ی فراموش کردنش بود همانا که او، از آنِ او بود و تمام او بود و شاید حتی با مرگ هم هرگز رد و خاطراتش از بین نخواهد رفت...برای همین اینجا بود!
برایش خواهد نوشت و تمام عشقش رو در ملودی به ملودی صدایش برای او خواهد خواند.
لبش رو با زبانش تر کرد و این بار با لبخندی ملیح تر، زمزمه کرد:
-سلام لندن!
و درحالی که چمدانش رو به همراه خود میکشید، به سمت درِ خروجی فرودگاه قدم برداشت...
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...