میدانی، این روز ها اشک هام
رو میخورم.
نه که قطره های سرازیر شده اش رو بنوشم ها!نه
آخر اشک از نظر من غم های سرازیر شده ی وجود از چشم هاست.
غمِ عجیبی به روی قلبم رخنه کرده.
درد غریبی وجودم رو گرفته.زخم عدد وارِ روی سینه ام میسوزه.
البته بوسه های تو آرومشون کرده ها
ولی بلافاصله پس از خروجت از اتاقم، سرما و تاریکی به یکباره تمام اتاقم رو در بر گرفت و غربت ذره ذره ی وجودم رو خورد.قلب من ولی در جایی در سینه ام هنوز میسوزه از آتش عشقی که بر زبانت جاری کردی.
میدانی، راستش من حتی زمانی که تو آغوشت فشرده میشدم دلتنگت بودم!
و دلخور از این بودم که چرا غرق وجودت نمیشم تا بلکه ذره ای این دلتنگی و زخم روحم التیام پیدا کند...
چه برسه به الانی که چند ساعته که من رو از آغوشت جدا کردی و ترکم کردی به مقصد همین خونه ی کناری!تنم میلرزه و سرم از درد آرزوی مرگ رو بهم تقدیم میکنه.
تا پیش از اومدنت، من هر چند ثانیه یکبار تمام زندگی و هویت و حتی نامم رو فراموش میکردم و چو کودکی گم گشته گیج و ترسیده به دیوارای غریب اتاقم خیره میشدم تا وقتی که مادرم با بغض وارد اتاق بشه و سراغ حالم رو بگیره.ترسناکه نه؟
اود کرده.
مغزم داره...بگذریم.
بیا بهش فکر نکنیم!
از خشکی ای که در انتظارمه نگیم.قرص هام رو با نفرت با آب قورت میدم و بد خلق لیوان رو روی سینی مقابلم که در دستان خواهرم ولیحاست میکوبم و چشمام رو میچرخونم و سرم رو بی حوصله روی بالش میکوبم.
حتی آه خسته و ناراحت خواهرمم ذره ای احساس پشیمونی رو تو وجودم بیدار نمیکنه...بهت گفته بودم که فقط وجود تو سکوت اجباری من رو میشکونه؟
کلمات گم شدم رو پیدا میکنه؟
میدونستی آشنا ترین کلمه ای که میتونم ادا کنم فقط اسم تو عه؟
صدای من فقط به قوت وجود تو از گلوم جون میگیره و به سوی گوش های عزیزت میاد و با عشق بوسه ای به روشون میزنه!حالا هم که ساعاتِ بامداده و تمام شهر احتمالا در خوابند و من بی خواب تر از همیشه در اتاقم که جرعت خاموش کردن چراغ هاشم ندارم به هراس و فراری ز کابوس و تاریکی ها و البته که اون سایه ی دیوانه شکنجه گر مجنون، مینویسم برای تو و دستم رو میفشرم رو قلب تنگم که خواهان آغوش و بوسه های توست.
لبخند زیبای بوسیدنیت رو تجسم میکنم و چشم های مهربون شکلاتیت که انگار تمام غم های عالم رو در خود جای داده و آخ که از اون صدای لرزون اما گرمت نگم که کلمات رو طوری پشت هم سرهم میکنه و تبدیل به جمله میکنتشون که انگار شنوندت عجول ترین موجود عالمه.
و آغوش گرمت که امنیت تمام خانه ها رو در خود جای داده و...
VOUS LISEZ
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfiction[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...