Ήτα|7°ZiZi and Teddy bear¡

485 81 20
                                    

[چه دل انگیز است آوای خنیاگر زجه هایت

در حالی که نام مرا فریاد میزنی

و التماس برای غرق نشدن در کهکشان تاریکی و ابدیت ام میکنی

و تو بی من در ژرفا غوطه میخوری...]

***


-نه...
با لرز زمزمه کرد و به سمت پذیرایی دویید

قلبش با دیدن مادرش که روی مبل نشسته و سرش رو تو سینه ی پدرش پنهان کرده بود و اشک میریخت و هق های بی صدا میزد فشرده شد.

تنش از شدت هق هق هاش میلرزید و لباس پدرش رو تو مشت هاش فشرده بود.

-ماما...
لرزون زمزمه کرد و چند قدم به جلو برداشت.

مادر لحظه ای مکث کرد و بینیش رو بالا کشید اما پس از چند لحظه دوباره صدای هق هقش در فضا پیچید و قلب پسر رو بیشتر در مشت خود فشرد.

-نه، من طاقت این یکی رو ندارم، من طاقت مرگ این یکی رو دیگه ندارم.
لرزون نالید و این بغض سنگین در گلوش بود که جلوی ادامه جملش رو گرفت و بیشتر خودش رو در آغوش مردش جمع کرد و این دست یاسر بود که دور او حلقه شد و با دست دیگرش مشغول نوازش موهاش شد.

چیزی نگفت و با غبار از غم و اندوه به تریشا خیره شد و موهاش رو نوازش کرد.

-یکی میتونه بگه اینجا چه خبره؟
زین عصبی و نگران پرسید و دستانش رو مشت کرد.

خواهر بزرگ تر، به سمت زین اومد و دستش رو گرفت و آهسته به سمت گوشه ای از سالن برد و اون رو دعوت به آرامش کرد.

-هیششش! آروم باش. خونواده کلا بهم ریخته!

-داری نگران تر از اینی که هستم می کنیم. چی شده؟
زین پرسید و با جدیت و منتظر نگاهش کرد.

-مادربزرگ رفته به کما و اونقدر درجه هوشیاریش پایینه که تقریبا هیچ امیدی به زنده بودنش نیست!
با صدایی گرفته گفت و سرش رو انداخت پایین.

زین نفس عمیقی کشید و چشمانش رو با خستگی مالید و سرش رو تکون داد.

-به نظرم برو بالا استراحت کن. همین الانش هم هیچ کاری از دستت بر نمیاد.

چیزی نگفت و بی صدا از خواهرش دور شد و از پذیرایی خارج شد.

از پله ها بالا رفت و پس از طی راه رویی که به اتاقش ختم می شد درِ اتاقش رو باز کرد و وارد اتاقش شد.

دلش می خواست بره پایین و باری از جنس غم روی دوش مادرش رو برداره و اون رو آروم کنه و در عوض اون بار رو روی دوش خودش بزاره.

اما...

نمیتونست!

مثل همیشه یک احمق خونسردی بود که باید اهمیت میداد باید احساس میکرد اما،

Half Of Me [Z.M/L.S] Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin