[و اینبار چرخه عوض شد و برخلاف دیگران و همیشه من حین از دست دادنت دوباره و دوباره به دستت آوردم...
اینبار بلند تر، آشکارا و محکم تر دوستت دارم را فریاد میزنم تا گوش فلک را پیچانَد و کر کند...
هرچند با این کار خود را خواهم کشت تو رو خواهم کشت و باز ما را خواهم کشت...
زیرا عشق میکشد، متولد میکند و دوباره میکشد...]{}{}{}
باد ناله میکرد،جغد آوای غم سر میداد؛
گروهی از جیرجیرک های شب آواز شبانه میخواندند...
زیر پتو خزیده بودم و اینبار گرمای زیر پتو هم دیگر تنم را گرم نمیکرد...
تب داشتم اما تنم در سرما میلرزید و از درون میسوخت و آتش میگرفت.
شاید میدانست که اون شب گرمای تنم رو که تمام توجه و نگاه تو اون رو بهش میبخشید از دست خواهم داد؛ پس خودش تمام تلاشش رو میکرد تا به تنم گرما ببخشه...
کتابی عجیب با ساز دلم مینواخت
گاه چو دیوانه ها خودم و تو را جای شخصیت ها تصور میکردم و لبخند احمقانه ای میزدم
خب آخر هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که چنین حس پاک و خالصانه ای روزی قلب خالی و سرد مرا تسخیر کند...
میبینی؟
من پیش از تو چیزی جز خود نمیدیدم
ولی حال در من با تو چیزی جز تو و تمام تو نمیبینم
تو تمام من شدی...
اما من چی؟
من جزو یا حتی بخش کوچکی از دنیا و زندگی تو هستم اصلا؟
میدانی...
از کودکی متفاوت بودماز همان کودکی طعم تفاوت و دوری ز دنیای انسان ها رو چشیدم
برایم اهمیتی نداشت
چون معتقد بودم
"این چیزیه که من انتخاب کردم و میخوام!"
اما نمیدونستم که به قدری تفاوت در ذات و جانم ریشه دوانده که حتی در عشق هم تفاوت خواهم داشت
من عاشق یک دختر زیبا و دلفریب در دبیرستان یا در خیابان، عاشق دختری در گوشه گوشه ای از یک میز در کافه، عاشق دختری در نزدیکی و دوستی نشدم
اصلا من عاشق یک دختر نشدم!
ترسناک است
اما...
عجیب لذت بخش است
من با تمام طبیعی های این دنیا، با تمام شباهت ها و قانون های این دنیا سر لج آمده ام
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...