Κάππα|10°HBD To Me¡

564 78 50
                                    

زمزمه ها

فریاد ها

تاریکی و خاطرات

تلخ و تلخ تر

ترسناک و وهم آور تر

جسد سرد و آروم مادربزرگش به روی تابوتی باز که نزدیک و نزدیک ترش میشه و نفسش در سینه حبس میشه زمانی که میبینه اون چهره ی رنگ پریده صورت مادرشه که در خوابی آرام و عمیق و ابدی فرو رفته

گرگ های سیاهی که با چشمانی خبیث و گرسنه می غرند و زوزه میکشند و در آن جنگل تاریک به دنبالش میدوند

خانه ای که آتش گرفته و تمام داراییش رو تبدیل به خاکستر کرده

و حرارت اون آتش تمام تنش رو میسوزونه و دمای تنش رو به آخرین حد خود رسونده.

همه ی این ها رو کنار میزنه و میگذره

عرق سرد از پیشونیش سرازیر میشه و سنگینی شدیدی رو روی قفسه ی سینش احساس میکنه

مه همه جا رو فرا گرفته...

قهقه های رعب انگیز شخصی در فضا پژواک میشه و آسمان ابری میغره

اون جلو میره

جلو و جلو تر

لبه ی همان پرتگاه، مردی سیاه پوش با هودی گشادش و کلاه به روی سرش به او پشت کرده

قهقه ها تبدیل به هق هق و زجه، شیونی دردناک و عمیق میشن...

همان مرد تاریک و مرموز آن شب!

او جلو میره.

جلو و جلو تر.

مرد سیاه پوش محو میشه و حال زین لبه ی پرتگاه قرار گرفته؛

پایین رو نگاه میکنه و تصویری که میبینه تمام زندگیش رو تاریک و بی معنا میکنه

اشک هاش خشک شدن

نفسش در سینه حبس و فریادش در گلو خفه.

دهانش رو باز میکنه اما توان ایجاد هیچ صدایی رو نداره

حتی توان صدا زدن و زجه زدن برای جسد خونی و بی جان لیامی که ته دره با لبخند به خواب ابدی فرو رفته بود رو نداره!

گرگ های سیاه و گرسنه نزدیک جسد میشن

نزدیک و نزدیک تر

اما توان انجام هیچ کاری رو نداره

نفس های گرم و آشنایی رو پشت گوشش احساس میکنه و سرما تمام تنش رو در بر میگیره.

-میبینی عزیزم؟

جهنمم رو تماشا کن!

به تماشای آتشی که ذره ذره تو را میسوزاند و خورد و خاکسترت میکند بنشین و بر سر تکه های باقی مانده اما مرده ی آن زجه بزن...

Half Of Me [Z.M/L.S] Onde histórias criam vida. Descubra agora