زمزمه ها
فریاد ها
تاریکی و خاطرات
تلخ و تلخ تر
ترسناک و وهم آور تر
جسد سرد و آروم مادربزرگش به روی تابوتی باز که نزدیک و نزدیک ترش میشه و نفسش در سینه حبس میشه زمانی که میبینه اون چهره ی رنگ پریده صورت مادرشه که در خوابی آرام و عمیق و ابدی فرو رفته
گرگ های سیاهی که با چشمانی خبیث و گرسنه می غرند و زوزه میکشند و در آن جنگل تاریک به دنبالش میدوند
خانه ای که آتش گرفته و تمام داراییش رو تبدیل به خاکستر کرده
و حرارت اون آتش تمام تنش رو میسوزونه و دمای تنش رو به آخرین حد خود رسونده.
همه ی این ها رو کنار میزنه و میگذره
عرق سرد از پیشونیش سرازیر میشه و سنگینی شدیدی رو روی قفسه ی سینش احساس میکنه
مه همه جا رو فرا گرفته...
قهقه های رعب انگیز شخصی در فضا پژواک میشه و آسمان ابری میغره
اون جلو میره
جلو و جلو تر
لبه ی همان پرتگاه، مردی سیاه پوش با هودی گشادش و کلاه به روی سرش به او پشت کرده
قهقه ها تبدیل به هق هق و زجه، شیونی دردناک و عمیق میشن...
همان مرد تاریک و مرموز آن شب!
او جلو میره.
جلو و جلو تر.
مرد سیاه پوش محو میشه و حال زین لبه ی پرتگاه قرار گرفته؛
پایین رو نگاه میکنه و تصویری که میبینه تمام زندگیش رو تاریک و بی معنا میکنه
اشک هاش خشک شدن
نفسش در سینه حبس و فریادش در گلو خفه.
دهانش رو باز میکنه اما توان ایجاد هیچ صدایی رو نداره
حتی توان صدا زدن و زجه زدن برای جسد خونی و بی جان لیامی که ته دره با لبخند به خواب ابدی فرو رفته بود رو نداره!
گرگ های سیاه و گرسنه نزدیک جسد میشن
نزدیک و نزدیک تر
اما توان انجام هیچ کاری رو نداره
نفس های گرم و آشنایی رو پشت گوشش احساس میکنه و سرما تمام تنش رو در بر میگیره.
-میبینی عزیزم؟
جهنمم رو تماشا کن!
به تماشای آتشی که ذره ذره تو را میسوزاند و خورد و خاکسترت میکند بنشین و بر سر تکه های باقی مانده اما مرده ی آن زجه بزن...
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...