پیرسینگ الماسی کوچک و براقِ گِردش رو روی همان جایی که باید میبود و قبلا بود، دقیقا روی بینیش قرار داد و قفلش کرد
پیرسینگ حلقه ای دیگری برداشت و توی سوراخِ گوشش تنظیم کرد و به همین روال چهار پیرسینگ روی دو گوشش پیدا کرد
دو تا حلقه ای در سوراخ بزرگ و اولِ دو گوشش و دو تا مثلثی به رنگِ مشکی و متوسط روی سوراخ های دومِ گوش هاش...یقه ی پیرهن سفیدش رو مرتب کرد و دکمه ای که تصادفا باز گذاشته بود رو بست
کراواتِ مشکیش رو با مهارت بست و سپس کتِ مشکیش رو به تن کردموهای خیسش رو پس از خشک کردن با سشوار و با شونه مرتب کردنش با ژلی مخصوص به سمت بالا هدایت و به صورت خاصی به شکل سیخ درستش کرد...
رینگ های موردِ علاقش رو به انگشتاش و دستبند های فیت و مناسبی رو به دستش کرد
نیشخندی به تصویر خودش تو آیینه زد و لبش رو گزید و پس از آن عطری که در گذشته پدرش از فرانسه آورده بود و خاص و تلخ بود رو برداشت و اون رو به گردن و مچ دستش و سینش زد و تقریبا خالیش کرد!دستی به ته ریش هاش که تقریبا کمی بلند تر شده بودند کشید و به چشمای بی احساس و سردِ خودش در آیینه خیره شد
تصویری که در آیینه میدید هیچ شباهتی به پسری هفده ساله نداشت!
بیشتر شبیه مردی بیست و سه یا چهار پنج ساله ای بود که به قرارِ مهمش در شرکت میرفت و قراردادی حیاتی و بزرگ میبست!
در هر حال اون ته ریش و چهره و هیکلی کمی بزرگ تر و پخته تر از سنش داشت و از این بابت راضی هم بود!مدتی با شیفتگی به آیینه خیره شد و تصویر خودش رو تحسین کرد و از فوق العاده و بی نقص بودن همه چیز مطمعن شد
خب البته که این از دست زین مالیک بر میومد!
شیفتگی و تحسین خودش و مات و مبهوت تصویر خود در آیینه شدن فقط کارِ زین مالیک بود!-پرفکت!
با ریشخند خطاب به آیینه زمزمه کرد و پس از آن لبش رو با زبونش تر کرد و از داخلِ کشو جعبه ی کوچک کادویی که با روبان مشکی مزین شده بود رو برداشت و داخل جیبش قرار داد و پس از برداشت گوشی و فندک و پاکتِ سیگارِ کاپیتان بلکش که با هزاران مشکل و پول و بدبختی خریده بودتش و موردِ علاقش بود و البته که هندزفریش، از اتاق خارج شد.
بدون هندزفریش اون جشن واسش بی معنا و حوصله سر بر ترین بود...دقایقی جلوی درِ اتاقِ لیام منتظر موند اما وقتی ده دقیقه گذشت و خبری ازش نشد نفسش رو فوت کرد و پس از زدن تقه ای به در آهسته وارد شد و با لیامی مواجه شد که در حالی که لبانش آویزون و اخمی غلیظ بین ابرو هاش هویدا بود با حرص و زمزمه های آرومی که مفهمومی نداشتند غر میزد و با کراواتی شل و دارای گره های کور درگیره و این تهِ دلِ زین رو لرزوند و باعث شد و قیافش نرم بشه و هوس کنه بره به سمت اون پسر و اونقدر لبانِ غنچه شده و سرخش رو ببوسه که نفسش بند بیاد...
BẠN ĐANG ĐỌC
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfiction[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...