[رد زخم هایی ز خنجر به روی پشت سینه ام میسوزد؛
کلماتی درهم، ذهنی خط خطی و دردی عمیق در قلب، تیر میکشد...
دنیایی تاریک، افکاری کثیف مرا در بر میگیرد؛
رویایی دروغین، توهمی دیوانه مرا غرق در قعر خویش میکند.
فریادی بُرنده، زجه ای سوزننده و شیونی کشنده که پژواک میشود در فضا...
و لبخندی تلخ و قهقه ای زهر آگین به روی لبانم و چشمانی که از همین نقطه ی کور، همین جنون و درد باز هم به تماشای تو نشسته...]***
نفس عمیقی کشید و با اخمی به روی پیشونیش، به راهروی تاریک و خوفناکِ عجیب و بی انتهایی نگاه کرد که به یاد نمی آورد کی و چطور بهش رسیده.
به پشت سرش نگاه کرد؛ چیزی ندید.
پوچی، تاریکی و شاید یک دیوار مثلِ هیچ.قدمی به جلو برداشت و به ناگهان نسیمی سوزناک ورزید و تمام تنش رو لرزوند.
چند قدمی دیگر برداشت و با هر قدمی که برمیداشت، نسیمی سرد تبدیل به بادی تند، پیوسته به طوفانی سرد و طاقت فرسا می شد.
دستش رو دور خودش حلقه کرد و لرزید.-سرده... خیلی، سرده...
از بین دندون هایی که تند تند به هم میخوردند نالید و به برداشتن قدم هایی که هدف و مقصدی پشتشون نبود ادامه داد.به سمت چی میرفت؟
چرا به برداشتن قدم هایی که طوفانی سرد و سوزناک درست مثل سرمای کشنده ی سیبری رو به بار می آوردند، برای 'هیچ' ادامه میداد؟لحظه ای ایستاد، مکث کرد و متوقف شد و به همراهش، طوفان هم آرام گرفت و اون سرمای طاقت فرسا هم از بین رفت.
نفسی آسوده کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد اما این طولی نکشید؛
شعله های آتش از همه جا به ناگهان برخاست و به هرجا زبانه کشید
تمام تن او رو آتش زد، سوزوند؛ اون راهرو تبدیل به جهنم شد.
گرمایی طاقت فرسا تنش رو میسوزوند؛ طوری که به معنای واقعی کلمه "کم آورده بود".نفسش بالا نمیومد، تمام تنش غرق عرق میسوخت و تمام فریاد هاش که ندای کمکی برای نجات ز دردی دیوونه کننده رو میداد خفه شده بود و صدایی نبود نفسی نبود طاقتی نبود.
پاش رو برای برداشتن قدمی بلند کرد و همین کافی بود تا شعله های آتش آروم شن.
قدمی برداشت و همه جا خاموش شد.
چند قدم دیگر برداشت و نسیمی خنک ورزید و جانی به جانش بخشید.
به برداشتن قدم هاش ادامه داد و سرانجام بی توجه به طوفان سنگین و کشنده ای که به پا شده بود شروع به دوییدن به سوی انتهای راهروی بی انتها کرد.تنش به مرز انجماد رسیده بود که،
سقوط کرد.
به قعر هیچ سقوط کرد.
قلبش از تپش ایستاد و نفسش در سینه حبس شد.
سخت بود خیلی سخت بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fiksi Penggemar[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...