[صورتم را در نرمی بالش فرو میکنم و لبخندی به روی لبانم نقش میبندد زمانی که حس میکنم گویی سرم در نرمی گرمای سینه ات فرو رفته.
مستانه میبویم و مشامم را ز عطر خیالی ات پر میکنم و دیوانه وار تصور میکنم که گرمی عطرت مشامم را پر کرده.
محکم بالش را بغل میکنم انگار که سفت تو را در بر گرفته ام و...
اشکانم طغیان میکنند و آیا تو خیسیشان را بر سینه ات حس میکنی؟
همانطور که حلقه دستانت را به دور کمرم حس میکنم؟
هق هق هایم را میشنوی؟
طپ طپ سنگین و بی قرار قلبم را چطور؟
دیگران مرا دیوانه ای گریان میبینند که بالشی را بر روی تخت سخت در بر گرفته.
اما من، فقط تویی را در آغوشم حس میکنم که اشکانم را به جان سینه اش میخرد، گرمی عطر سینه اش مشامم را پر میکند و بازوانش سفت مرا در آغوش امن و تنگش میفشرد...]
***
لیام بالشش رو بغل کرد و چشمانش رو به نرمی بست و فقط به یاد آورد که...
"نفس عمیقی کشید و غلتی سرِجاش زد و برای بار چندمین، صورتش رو در بالشِ خود فرو کرد؛ یا بهتر میشه گفت که، کوبوند.
بی صدا و کلافه، مثل کودکی نق نقو، بی معنی زیر لب درحالی که سرش تو بالش فرو رفته بود و روی شکمش خوابیده بود؛ یا بهتر میشه گفت که، پخش شده بود، غر زد و صدا های عجیب در آورد و ملافه رو در مشتش فشرد.
خسته بود، بدنش کوفته بود و بیشتر از هرچیزی نیازمند و دلتنگِ خواب بود اما البته که ذهن و روحش دقیقا شبی که بیشتر از هرچیزی التماسِ خواب میکرد لج کرده بودند و احمقانه این رو گردنِ ضعفِ شانسش مینداخت که اون شب خوابش در برابر بیداریش باخته بود!
اصلا هم خنده دار نیست، اینکه لیام معتقد بود که برای خوابیدن بیداری باید در مبارزه ای با خواب، ببازه و خواب بر بیداری در نبردی طاقت فرسا پیروز بشه و تو با باختِ بیداری بر خواب خوابت میبره!
این هم واسش مهم نبود که هر بار که این عقیدش رو برای کسی توضیح می داد، با چهره ی ناامید و گیج و پوکرِ شخصِ مقابل که انگار ذهنش مشغولِ مساعل ریاضیِ المپیاده مواجه میشد.
با این افکار مسخرش البته که خوابش نمیبرد...
همینطور که با خودش در تاریکی، به روی تختش درگیر بود و به آرومی زیر لب نق میزد، ناگهان صدای عجیب و خیلی آرومی اون رو وادار به مکث و توقفِ خوددرگیریش کرد.
صدای نفس نفس زدنِ شخصی، به طوری که انگار به سختی بالا میاد
ناله های آرومی که بوی غم میداد
ESTÁS LEYENDO
Half Of Me [Z.M/L.S]
Fanfic[ خونی در رگ هایم، گرمایی در دستانم؛ شکوفه ای در مردابِ قلبم، نفسی برای تنِ بی نفس ام؛ میروی و، کمی دلتنگ من باش...] _______________________________ معجزه بهاى سنگينى ندارد! كه به نرخ عجيب ترين آنها، باور باالترى را ارائه دهى؛ معجزه عصايى نميخواهد...