پارت اول

4.3K 567 370
                                    

سـاعـت تازه ۸ شده بود که صدای لویی تو خونه پیچید:‹بلند شو هانی. صبحونه آماده‌س!›
لیام تو جاش غلتی زد و ناله کرد:‹خدایا لو... تو منو یاد مامانم می‌ندازی!›
با کرختی بلند شد و به سمت دستشویی رفت.

لویی به بهترین نحو میز صبحونه رو چیده بود. کره و پنیر، تخم مرغ آب پز، مربای مورد علاقه‌ش، نون و آب پرتغال تازه که خودش آبش رو گرفته بود.

هیچ‌وقت انقدرها وقت و حوصله برای آماده کردن صبحونه و خوردنش نمی ذاشت، ولی اون صبح رو مود خوبی بود.

لیوانش رو پر از چای تازه دم کرد. تازه روی صندلی نشسته بود که یکدفعه دست بزرگی لیوان رو از دستش کشید و به زمین کوبید.

صدای شکستن لیوان که به هزاران خرده شیشه تبدیل شد آرامش اون صبح رو از بین برد و ماجرای تازه ای در زندگی لویی رقم زد...

لویی سوالی به صورت خشمگین بادیگاردش نگاه کرد.
جیسون:‹هیچ با خودت فکر کردی دیروز چیکار کردی؟ قرار ما این نبود لویی. می‌خوای آبروی من تو حرفه م رو زیر سوال ببری تا بهم بخندن که نتونستم درست ازت محافظت کنم؟›

لیام تازه از دستشویی خارج شده بود که صدای شکستن چیزی و بعد داد و فریادهای جیسون رو شنید. سریع به سمت آشپزخونه رفت و متوجه هیکل گنده ای شد که مقابل لویی قد علم کرده بود.

روی صندلی کنار لویی نشست و به جیسون که از خشم رگ های گردنش بیرون زده بود نگاه کرد.

لویی به پشتی صندلیش تکیه زد و گفت:‹مگه چه اتفاقی افتاده "جی"! فقط رفته بودم هواخوری.
بهت نگفتم چون لازم ندیدم همراهم بیای، فکر کردم باید بعد از برنامهء صبح خسته باشی.›

جیسون با لحن مسخره کننده ای گفت:‹اوو! خیلی از لویی تاملینسون بزرگ که به بادیگارد شخصیشون لطف کردن و نگفتن به یه کلاب شلوغ و خطرناک میرن سپاس گزارم!

شایدم نگفتی تا نکنه مانعت بشم و نتونی یه روز با جنده ها لاس بزنی. از وقتی که بادیگاردت شدم فهمیدم تو یه بچهء لوسی که برای اینکه یه دیک واسه سوراخت پیدا کنی حاضری همهء قول و قرارهاتو زیر پا بذاری. تو از بزرگی فقط اسمشو داری تاملینسون، ولی عقلت کوچیکه، درست مثل قدت.›

لیام که جو رو متشنج دید به جیسون پرید:‹هی! اتفاقی نیوفتاده که شلوغش می‌کنی. لویی حقیقت رو گفت، به نظرت اگه به کلاب رفته بودیم الان روی پا بند می‌شدیم؟
تازه اون تنها نبود. منم همراهش بود...›

لویی که توهین های جیسون عصبیش کرده بود نذاشت لیام حرفشو تموم کنه و بلند گفت:‹تمومش کن جیسون، با خودت چی فکر کردی که اینجوری با من حرف می‌زنی؟ بهترهـ...›

جیسون:‹بهتره دوباره تکرار شدن این کار رو ازت نبینم.›

لویی:‹نمی‌بینی، چون قراردادمون همین الان لغو شد، بهتره کونتو جمع کنی و دیگه هیچ‌وقت جلوی چشمم نیای.›

BodyguardWhere stories live. Discover now