پارت بیست و سوم

1.7K 302 98
                                    

نـیـمـه شب بود، ماه می‌درخشید و نسیم خنکی از پنجرهء نیمه باز می‌وزید و پردهء حریر رو به حرکت درمی‌آورد.
لویی در خوابی راحت به سر می‌برد که با تکون‌های تخت بیدار شد. به هری نگاه کرد و متوجه شد داره چیزهایی رو زیر لب میگه و با ناراحتی تو جاش تکون می‌خوره...

هری:‹متاسفم که نگفتم، متاسفم...›

لویی به طرف هری غلطید و دید که کاملا خوابه اما داره کابوس می‌بینه.
تکونش داد:‹هری... هز بیدار شو›

هری از خواب پرید. بدنش عرق کرده بود و داشت می‌لرزید. لویی لیوان آب رو به طرف لب‌های هری برد. هری چند جرعه نوشید و سرشو عقب داد. لویی هری رو سمت خودش کشید و بغلش کرد. سرش رو روی شونه‌ش گذاشت و دست‌هاشو زیر پیرهنش برد و کمرش رو ماساژ داد.
لویی:‹چیزی نیست،فقط خواب بد دیدی›

بغض هری شکست:‹آه، لویی...›
پیرهن لویی رو محکم تو مشتش گرفت، انگار می‌ترسید لویی بره و تکیه‌گاه امنشو از دست بده.

لویی گذاشت هری چند دقیقه در اون حالت بمونه تا آروم بشه. بعد گفت:‹می‌دونی که هرچی هست رو می‌تونی بهم بگی؟!›

هری:‹میـ دونم!›

لویی:‹مشکل چیه هز؟ هر کمکی از دستم بربیاد می‌کنم تا حل شه›

هری:‹نمی‌تونی لو...هیچ‌کس نمی‌تونه.
تقصیر من بود...همش تقصیر من بود...›

لویی:‹چی؟ چه اتفاقی افتاده که خودتو به خاطرش مقصر می‌دونی؟!›

هری:‹اون بچه، اون پسر کوچولو...›
و بعد برای لویی گذشته‌ش رو تعریف کرد، سایهء تاریکی که زندگیش رو در بر گرفته بود.
از وقتی که برادرخونده‌ش به خونه‌شون اومده بود گفت، از نادیده گرفتن‌ها، بی‌محلی‌ها و اذیت‌هایی که در حق اون پسر کرده بود...

لویی:‹خودتو به خاطرش ناراحت نکن هری، این اتفاق مال خیلی وقت پیشه، گذر زمان خیلی چیزها رو عوض می‌کنه، در ضمن تو اون موقع بچه بودیـ...›

هری ناگهان گفت:‹من دروغ گفتم!›

لویی:‹چی؟›

هری اعتراف کرد:‹دیوید چند وقت بود شکایت می‌کرد، با گریه و التماس می‌خواست به مهد کودک نفرستیمش، بی‌حال و عصبی شده بود. پدرم از دستش کفری می‌شد و منم از عصبانیت اون از دست دیوید عصبانی می‌شدم.
یه روز دیوید با چشم گریون به پدرم گفت نمی‌تونه بره دستشویی، پدرم به پرستارش سپرد چند تا قرص و شربت بهش بده اما مشکل این نبود...

یه روز که زودتر از مهد کودک تعطیل میشد، قرار شد من سر راه که از مدرسه برمی‌گردم برم دنبالش. وقتی رسیدم که همه رفته بودن. به سمت کلاسش رفتم که دیدم مربیش، مردی که از دوستان نزدیکمون بود و بهش اعتماد داشتیم، داره بهش تجاوز می‌کنه... به یه بچهء کوچیک و معصوم تجاوز می‌کنه...›

BodyguardWhere stories live. Discover now