پارت هفدهم

1.8K 355 483
                                    

لـویـی چشم‌هاشو باز کرد. چه زود صبح شده بود! با کرختی تو جاش غلطید. سر درد داشت. به زیرش نگاه کرد و دید رو یه کاناپهء کهنه خوابیده. حواسش جلب اطرافش شد، همه چیز جدید بود، یه اتاق کوچیک تقریبا قدیمی. اونجا هتلی که توش اقامت داشتن نبود.

بلند شد تا ببینه کجاست ولی خرده شیشه‌ و چوب‌های شکسته‌ و آت و آشغال‌های دیگه که رو زمین ریخته بودن مانعش شدن. لویی چطور از اونجا سر در آورده بود!

دنبال هری گشت اما اثری ازش پیدا نکرد. از اتاق بیرون رفت و وارد یه سالن شد. همه چیز به هم ریخته بود، انگار اونجا بمب ترکیده بود.
لویی کم‌کم از حالت منگی بعد از مستی خارج شد و حواسشو به دست آورد. یادش اومد دیشب با هری به یه بار اومده و مست کردن اما یادش نبود بعدش چه اتفاقی افتاده.

کسی رو پشت پیشخوان ندید. گوشیش رو از جیبش درآورد تا با هری تماس بگیره. زنگ گوشی از نزدیکی در خروجی به گوش می‌رسید ولی هری جواب نمی‌داد.
لویی به سمت صدا رفت و صحنه‌ای که دید باعث شد سر جاش میخکوب شه:
هری توی آکواریوم خوابیده بود، دست و سرش بیرون آب بودن و ماهی‌های کوچیک روی بدنش شنا می‌کردن!

لویی با دیدن اون منظره چیزی رو به یاد آورد:
هری لبهء آکواریوم ایستاده بود و می‌گفت:‌‹لولو می‌خوای برات شنا کنم؟›
و توی آکواریوم پریده بود. خودش هم بالای سر هری ایستاده بود و می‌گفت:‹برام دمتو تکون بده پری دریایی!›
لویی متعجب شد، این دیگه چی بود؟چنین چیزی امکان نداشت اتفاق افتاده باشه.حتما توهم بعد از مستی بود!

سراغ هری رفت و تکونش داد:‹هری…هری بیدار شو!›

لبخند نامحسوسی روی لب‌های هری خودنمایی می‌کرد، به زور چشم‌هاشو باز کرد:‹همم لو، خوب شنا کردم؟›

لویی فهمید چیزی که یادش اومد توهم نبوده. متعجب‌تر شد:‹هری هشیار شو، اینجا چه خبره؟!›

هری سرشو تکون داد تا گیجی از سرش بپره. به خودش تو اون وضع نگاه کرد. دهنشو باز کرد تا چیزی بپرسه ولی لویی گفت:‹نمی‌دونم هری، باور کن نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده!›

هری به سختی از تو آکواریوم بیرون اومد. تمام استخوان‌هاش درد گرفته بود. درحالی که می‌لرزید گفت:‹بهتر نیست ایوان رو پیدا کنیم تا بفهمیم چی شده؟›
لویی قبول کرد. با هم دنبال متصدی گشتن.کل سالن و اتاق‌ها، اما اثری ازش نبود.

وقتی داشتن تو دستشویی‌ها رو می‌گشتن لویی از توی آینه چشمش به تتوی قلب بزرگی بالای تتوی گوزنش افتاد. اون تتو تا دیروز اونجا نبود! گیج‌تر از قبل منتظر هری شد که تو یکی از توالت‌ها رفته بود.
وقتی هری کارش تموم شد و اومد دستشو بشوره لویی خواست ماجرا رو بهش بگه که با فریاد هری پشیمون شد.

هری دستشو داخل موهاش کرده بود تا مرتبشون کنه اما یهو یه مشت از موهاش ریخت!
با نگرانی گفت:‹خدای من این چیه! نکنه مریض شدم؟!›

BodyguardWhere stories live. Discover now