پارت پنجم

2.5K 475 147
                                    

سـاعـت ۸ صبح لیام به اتاق خواب لویی رفت.
لیام:‹پاشو آقای شب زنده دار! یه ساعت دیگه باید سر قرار باشیم و آماده شدن تو خودش یه ساعت و نیم طول می‌کشه!›

لویی از خواب پرید و درحالی که خمیازه می‌کشید گفت:‹انقدر غر نزن! خودت کارهاتو انجام دادی که اومدی رو سر من؟!›

لیام:‹هاه! معلومه که انجام دادم.›

لویی:‹جداً؟! دستشویی‌تو رفتی؟›

لیام جدی فکر کرد:‹ای بابا این یه کار رو انجام ندادم!›
و بدو به سمت دستشویی رفت.

لویی درحالی که سرشو با تاسف تکون می‌داد پتوش رو تا کرد و رو تخت خوابش مرتب کرد. درسته آدم شلخته ای بود اما برای اتاق خوابش اهمیت خاصی قائل بود.

بعد از حدود نیم ساعت به سمت استودیو راه افتادن. خیابون اون روز به طرز عجیبی خلوت بود و ۲۰ دقیقه ای به مقصد رسیدن. هرچند سرعت وحشتناک لویی موقع رانندگی هم بی تاثیر نبود!

هری به موقع سر ساعت ۹ وارد استودیو شد.
لیام بعد از دست دادن باهاش به سمت لویی برگشت و گفت:‹اینم لویی تاملینسون مشهور! و لویی ایشون بادیگارد جدیدت هری استایلز هستن!›

لویی جلو رفت تا با هری دست بده، اما با دیدن اون قیافهء آشنا شگفت زده سر جاش وایساد.
لویی:‹صبرکن چی؟!›

هری:‹اوه! واقعا عجیبه!›

لیام که از رفتار اون دو تا متعجب شده بود گفت:‹چی عجیبه؟›

لویی:‹دیشب وقتی برای خرید رفته بودم یه دزد برای دزدیدن پول صندوق وارد فروشگاه شد. یه مرد جلوی اون رو گرفت و به پلیس تحویلش داد. من بهش پیشنهاد دادم که به عنوان بادیگاردم استخدامش کنم، ولی اون گفت قبلا جایی استخدام شده.›

بعد به هری نگاه کرد و گفت:‹حالا می‌بینم که اون برای خودم استخدام شده!
برام جالبه چطور کسی که قراره براش کار کنی رو دیروز نشناختی!›

هری:‹راستش من زیاد وقت برای گوش کردن موسیقی و شناخت سلبریتی‌ها نداشتم.›

لویی برای اینکه هری خجالت نکشه گفت:‹فردا تور شروع میشه و عازم فرانسه ایم. تو برای رفتن مشکلی نداری هری؟›

هری:‹نه.من آماده م.›

لویی:‹خوبه. فردا ساعت ۹ صبح می‌پریم .کار تو هم از فردا شروع میشه، امروز برای سفر آماده شو. فردا دنبالت میایم تا بریم فرودگاه.›

بعد از گذاشتن قرارها، هری از لیام و لویی خداحافظی کرد و به خونه برگشت تا وسایلشو جمع کنه. لیام هم رفت تا از آمادگی بقیهء اعضای بند اطلاع پیدا کنه.

لویی وقتی کارش تو استودیو تموم شد به طرف خونهء پدرش به راه افتاد تا قبل از سفر طولانی مدتش خانوادشو ببینه و ازشون خداحافظی کنه. با برادرش تماس گرفت. بالاخره بعد از پنج بار تماس ناموفق برادرش گوشی رو جواب داد:‹هی بو!›

BodyguardWhere stories live. Discover now