پارت بیست و دوم

1.7K 293 118
                                    

بـه خونه رسیدن و هری ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد. داشتن به سمت عمارت می‌رفتن که با دلهره آورترین صحنه‌ای که می‌تونست شب‌شون رو خراب کنه مواجه شدن...

واکین وسط حیاط روی صندلی نشسته بود و سیگار می‌کشید. ویولنیست می‌دونست وقتی خیلی عصبانیه سیگار می‌کشه. دو سگ شکاری بزرگ کنار پاش لم داده بودن. خدمتکارهای خونه همه کنارش به صف ایستاده بودن و از ترس جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتن.

با فاصله از واکین ایستادن. لویی داشت فکر می‌کرد که حتما هنری لو شون داده، اما با وارد شدن هنری به داخل خونه فهمید اشتباه کرده.
هنری تازه برگشت و با دیدن معرکهء داخل حیاط خشکش زد. یه نگاه به واکین و یه نگاه به ویولنیست که کنار هری و لویی ایستاده بود انداخت و فهمید ماجرا از چه قراره...

با قدم‌های آهسته به واکین نزدیک شد:‹قربان، نگفته بودین ساعت ده به لندن می‌رسین...›

واکین درحالی که به ویولنیست خیره بود گفت:‹مثلا می‌گفتم چکار می‌کردی؟ خیانتت رو با پنهون کاری "جیمز" هماهنگ می‌کردی؟›
هنری دیگه چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت.

واکین:‹گفته بودم نمی‌خوام کسی حتی صدات رو بشنوه. اما الان همه هم خودتو می‌شناسن، هم ویولن زدنتو شنیدن...
حداقل یه جای دیگه خودنمایی می‌کردی نه تو سالن خودم! همون‌قدر که خوشگلی کودن هم هستی، و خب خیلی خوشگلی!›
لحن واکین از روی تمسخر یا تحکم نبود، بلکه غمی که تو صداش بود رو همه حس می‌کردن.

خدمتکارها به ویولنیست که حالا معلوم شده بود اسمش جیمزه نگاه کردن. واکین به خاطر عصبانیت از دست جیمز همشون رو توبیخ کرده بود; درواقع عصبانیتش رو سر اونها خالی کرده بود.
بعضی‌ خدمتکارها با دلسوزی به جیمز نگاه می‌کردن و بعضی‌ها با تعجب که چطور تا حالا ندیدنش!

اما جیمز سر جاش ایستاده بود، مثل درختی نو رسته در شب بی باد، ساکت بود اما خشمی که در چشم‌هاش زبانه می‌کشید خبر از حرف‌های فرو خوردهء زیادی می‌داد.
سرانجام به حرف اومد:‹می‌دونستم یه روز این کار رو می‌کنی!›

واکین با تعجب گفت:‹چه کاری؟›

جیمز:‹سگ‌های وحشیت رو می‌فرستی تا تیکه پاره‌م کنن! بنابر این، می‌دونی چکار کردم ارباب فینکس؟›
به واکین نزدیک شد و مقابلش ایستاد:‹سیرشون کردم، تا بهم عادت کنن و به خاطر نونی که بهشون دادم حرمت نشکنن.›
سگ‌ها بوی جیمز رو شناختن. جلو رفتن و در کمال تعجب همه سرشونو به پای جیمز مالوندن و کنارش آروم نشستن.

واکین نیشخند زد:‹من هیچ‌وقت سگ‌ها رو سراغ تو نمی‌فرستادم، من هر کاری کردم تا اینجا احساس راحتی کنی: یه خونه مثل بهشت برات ساختم، هر روز هدیه‌های گرون‌قیمت برات خریدم، همهء محبتم رو نثارت کردم تا فقط نگاهم کنی! قسم می‌خورم فقط نگاهم کنی!›

BodyguardWhere stories live. Discover now