پارت بیستم

1.8K 309 56
                                    

وقـت خواب بود و خونه در سکوت فرو رفته بود، طوری که انگار سالیان سال‌ متروک مونده بود.
اما لویی خوابش نمی‌برد; چالش‌ها همیشه اونو مضطرب می‌کردن و الان نگران اجرای فردا بود که چطور پیش خواهد رفت. حتی حرف‌های امیدوار کنندهء هری هم نتونسته بود آرومش کنه. چند بار تو جاش غلطید، پتو رو از روش کنار زد و رفت روی کاناپهء کنار تخت دراز کشید اما فایده‌ای نداشت.

کاش هری بیدار بود و باهاش حرف می‌زد تا خوابش ببره، ولی نمی‌خواست هری رو که این طوری آروم خوابیده بود بیدار کنه.
به آهستگی از تخت بیرون اومد تا یکم قدم بزنه و خسته شه تا شاید خوابش بگیره.

ساعت ۱۱ شب بود. حتی خدمتکارها هم تو سالن اصلی دیده نمی‌شدن. لویی در رو باز کرد و به حیاط رفت. نسیم خنک از لا به لای پیچک‌ها به صورت لویی وزید و آرامش خاصی رو درونش به وجود آورد. بوی خاک و چمن‌های تازه کوتاه شده به مشامش خورد، انگار تازه باغچه‌ها رو آبیاری کرده بودن. نور نقره‌ای ماه همه جا رو روشن کرده بود و انعکاسش در برگ‌های سبز درخت‌ها می‌افتاد.

لویی روی نیمکت کنار استخر نشست. آب استخر بزرگ در شب تیره رنگ به نظر می‌رسید و جلوهء ترسناکی ایجاد کرده بود. سیگاری روشن کرد و دودشو عمیقا داخل ریه‌هاش فرستاد. چشم‌هاش رو بست و از اون آرامش دل‌انگیز لذت برد. اون لحظه صدایی درونش شنید که می‌گفت:{زندگی با تمام چالش‌هاش بازم زیباست!}

بلند شدن صدای موسیقی اون آرامش رو در خودش فرو برد. دوباره حس عجیب خواستن و به دست نیاوردن در لویی به وجود اومد. لویی به سمتی که صدا از اونجا می‌اومد نگاه کرد. هری درست می‌گفت، این صدا از بخش شرقی عمارت بود.

کنجکاوی عظیمی دوباره به سراغ لویی اومد، چرا اونجا ممنوع  بود؟! به هیچ عنوان قصد بی احترامی به میزبان مهربونش رو نداشت اما نمی‌تونست در برابر پی نبردن به این راز شگفت انگیز مقاومت کنه; مخصوصا حالا که بی‌خوابی هم به سرش زده بود!

لویی بلند شد و استخر رو دور زد و به سمت بخش شرقی رفت. موسیقی هنوز ادامه داشت. نوازنده هرکس که بود دست‌های ماهرش انقدر توانا می‌نواخت که لویی مطمئن بود هیچ کس در جهان نمی‌تونه مثل اون بنوازه.

نوای گوش‌نواز موسیقی لویی رو هدایت می‌کرد و راهو بهش نشون می‌داد. از پله‌ها بالا رفت. درِ ورودی باز بود و نشون می‌داد افراد خونه اونجا رفت و آمد دارن.
لویی امیدوار بود اونجا خلوت باشه و کسی نبینتش وگرنه هری و آقای فینکس ازش دلخور می‌شدن. البته می‌دونست که هری زود می‌بخشش مخصوصا حالا که بهش قول نداده بود، ولی دربارهء آقای فینکس هیچ ایده‌ای نداشت و نمی‌خواست شریکش از همین اول بهش بی‌اعتماد بشه.

اون ساختمون با بخش غربی خیلی تفاوت داشت. انگار تکه‌ای از بهشت رو روی زمین ساخته بودن. آبشار مصنوعی زیبا و باغ‌ دل‌ انگیز ساختمون شرقی رو شبیه سرزمین پریان کرده بود. لویی فکر کرد خواب می‌بینه و در رویا وارد یه دنیای افسانه‌ای شده.

BodyguardDove le storie prendono vita. Scoprilo ora