هـری به آرومی به سمت خونه میروند و از نسیم خنکی که به صورتش میخورد لذت میبرد. به اینکه چه قوانینی رو با چه محدودیت هایی باید برای محافظت از اون سلبریتی رعایت کنه و اینکه رابطهءکاریشون چطور پیش خواهد رفت فکر کرد.
با دیدن یه سوپر مارکت بزرگ یادش افتاد باید برای فردا نون بخره. داخل رفت و دنبال قسمت مورد نظرش گشت.
داشت برای حساب کردن به طرف صندوق میرفت که متوجه زورگیری شد که با اسلحه زن صندوقدار رو تهدید میکرد تا دخلشو خالی کنه و بهش بده و یه مرد جوون سعی داره از زن دفاع کنه.
سبدش رو زمین گذاشت و آروم و بدون هیچ سر و صدایی از پشت به سارق نزدیک شد. خیلی سریع قبل از اینکه سارق عکس العملی نشون بده هری بازوش رو دور گردنش انداخت و دستی که اسلحه داشت پیچوند و مرد رو خلع سلاح کرد.
اون مرد جوون سریع گوشیشو درآورد و با پلیس تماس گرفت. بعد از اومدن پلیس و ختم شدن ماجرا، زن از هری و پسر تشکر کرد.
پسر جوون به سمت هری برگشت:‹کارت خیلی خوب بود. تونستی با دو تا فن ناکارش کنی. معلوم نبود اگه تو یهو از ناکجا آباد نمیرسیدی چه اتفاقی میافتاد...›
هری گفت:‹حرفشم نزن. کاری که باید رو انجام دادم.›
پول نونش رو حساب کرد و به سمت در خروجی رفت که شنید یه نفر از پشت صداش زد. برگشت و اون پسر جوان رو دید.
+:‹هی آقا...صبر کن›
نفس نفس زنان به هری رسید.هری صبر کرد نفس پسر جا بیاد، بعد پرسید:‹کاری داشتی؟›
پسر:‹آره. راستش میخوام بهت پیشنهاد کار بدم، با حقوق خوب. دنبال یه بادیگارد شخصی میگردم و تو ورزیده و حرفهای به نظر میای.›
هری:‹راستش نمیتونم قبول کنم. همین امروز استخدام شدم.›
پسر سرشو به نشونهء فهمیدن تکون داد:‹ خب پس، امیدوارم موفق باشی!›
برگشت و خلاف جهت هری به راهش ادامه داد.هری با خودش فکر کرد چه روزگار عجیبی; تا دیروز چند جا برای پیدا کردن کار رفته بود اما موفق نشده بود، و امروز خودشون میان و بهش پیشنهاد کار میدن.
خب روزگار هیچوقت متعادل نیست!کمی بعد به خونه رسید. یه ساختمون قدیمی نقلی که به سبک بوهو چیده بودش. دکوراسیون شلوغش باعث میشد حتی اگه خونه به هم ریخته بود کسی متوجه نشه! هری تنوع رنگ هاشو دوست داشت.
بعد از خوردن یه شام سبک سراغ لپ تاپش رفت تا خبرهای مهم جهان رو از اینترنت چک کنه. به انجام این کار از وقتی برای CIA کار میکرد عادت داشت.
بعد از تموم شدن خبرها کارهای قبل از خوابش رو انجام داد و به تخت خواب رفت. مثل همیشه افکار تاریک پیش از خواب به ذهنش هجوم آوردن. فکرهایی که همیشه همراهش بودن، خاطره هایی از گذشتهء خیلی دور که تصویر غبار گرفته ای از اون گوشهء ذهن هری به یادگار مونده بود.
فکر خانواده ش، پدرش که خیلی وقت بود اونو ندیده بود، مادرش که نوازش دست های مهربونشو فراموش کرده بود، خونهای که تمام بچگیش رو اونجا جا گذاشته بود و فکر اون بچه... اون بچهء بیگناه...
صدای زنگ sms هری رو از افکارش بیرون کشید. گوشیش رو برداشت و پیامک رو خوند:
سلام هری.لیام پینم. فردا ساعت ۹ صبح به این استودیو بیا. لازم نیست مدارکت رو با خودت بیاری. اگه تو پیدا کردن آدرس مشکل داشتی باهام تماس بگیر.
هری در جواب لیام رو داد:متشکرم. شب به خیر.
تو جاش دراز کشید و سعی کرد بخوابه. نیازی به کوک کردن ساعت برای به موقع بیدار شدن نبود، هری همیشه سحرخیز بود!
لویی طبق معمول اون شب هم مثل شب های دیگه دیر به تخت خواب رفت. لیام شب رو خونهء لویی مونده بود. درحالی که داشت لباس بیرونشو با یه لباس راحتی عوض میکرد به لویی گزارش کار امروز رو میداد.
لیام:‹بالاخره یه بادیگارد خوب استخدام کردم. برای فردا هم باهاش قرار گذاشتم.›
لویی:‹راست میگی لیام؟ این عالیه. اینجوری بی دردسر میتونیم برنامههای شروع تور رو تکمیل کنیم.›
لیام کنترل تلویزیون رو از دست لویی کشید:‹اوهوم! فردا منم باهات به استودیو میام. میخوام اولین نفر باشم که آهنگ جدیدت رو میشنوه!
شب به خیر لو و زود بخواب تا فردا به موقع بیدار شی.›لویی درحالی که لبخند میزد گفت:‹چشم ددی!›
ولی"چقد زِر میزنه" ای که زیرلب گفت به وضوح به گوش لیام رسید!〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔺🔻نظرتون دربارهء این پارت چیه؟
YOU ARE READING
Bodyguard
Fanfiction[COMPLETED] 💣"بادیگارد" یعنی محافظ شخصی، کسی که وظیفه داره از جونت محافظت کنه. 💥حالا چی میشه اگه وظیفهشناسی جاش رو به احساسات بده؟ 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 ≈بادیگارد≈ 〽شیپ: لری/ لویی تاپ 〽وضعیت آپ: تکمیل شده 〽ژانر:عاشقانه،درام،هیجا...