پارت هفتم

2.2K 421 306
                                    

لـویـی بی‌حال کنار انبوهی از پوست شکلات رو زمین افتاده بود. هری متحیر و بی توجه به اینکه حوله از دورش باز شده به طرفش دوید.

هری:‹چطور تونستی همهء اینا رو بخوری؟!›

لویی که از دعوا با بادیگارد قبلیش خاطرهء خوبی نداشت چیزی نگفت. هری سریع با بدن خیس لباس‌هاشو پوشید و لویی رو که هر لحظه رنگش پریده تر می‌شد روی دست بلند کرد و به سمت آسانسور رفت. تو طبقهء اول درمانگاه هتل رو پیدا کرد و لویی رو روی تخت یکی از اتاق ها گذاشت.

لویی:‹بهتر نبود جای اینکه منو با این وضع بیاری درمانگاه زنگ می‌زدی تا دکتر رو بفرستن بالا؟!›

هری دستپاچه گفت:‹به فکرم نرسید. میرم دکتر رو بیارم، از جات تکون نخور!›

لویی:‹بخوامم نمی‌تونم تکون بخورم!›

بعد از چند دقیقه هری با یه دکتر چینی برگشت و دید یه پرستار داره به لو رسیدگی می‌کنه. فکر کرد لویی خوابه اما وقتی سرم قندی رو توی دستش دید با عصبانیت پرسید:‌‹چیکار می‌کنی؟›

پرستار با لهجهء دست و پا شکسته‌ای به انگلیسی گفت:‹فاشارش افتاده بود براش سرم زادام!›

هری:‹فشار چی؟! اون شکلات زیاد خورده بود قندش رفته بود بالا. تو چطور پرستاری هستی که نفهمیدی؟›

پرستار:‹اِ...پس اونی که فاشارش افتاده بود کیه؟›

هری:‹از من می‌پرسی؟ در بیار اون سرم رو! اگه بلایی سرش بیاد من می‌دونم و تو!›

پرستار سرم رو درآورد و چپ چپ به هری نگاه کرد:‹فکر ناکن قادت بلنده می‌تونی زور بگی! من دان دو کاراته دارام!›
فیگور بدنسازها رو گرفت و به هری نزدیک شد. ولی دید قدش تا سینهء هری هم نمی‌رسه!

هول شد و خودشو صاف کرد و گفت:‹حیف الان حوصله نادارم حسابتو برسم!›
و عقب عقب سکندری خوران از اتاق بیرون رفت.

دکتر:‹عجب، که شکلات زیاد خورده! باید آزمایش ازش بگیرن.›

هری نگران بالای سر لویی وایساده بود. اگه اتفاقی براش می‌افتاد چه بلایی سرش می‌آوردن؟حتما خانوادش ازش شکایت می‌کردن و طرفدارهاش حسابی بهش هیت می‌دادن.
اصلا جواب خودشو چی می‌تونست بده که وظیفشو درست انجام نداده بود؟

بعد از یه ساعت پر استرس دکتر با جواب آزمایش وارد اتاق شد و درحالی که می‌خوندش ناگهان با صدای بلند هینی کشید.

هـری با نگرانی گفت:‹خدای من... جوابش منفیه؟›

دکتر:‹نه پام خورد لبهء تخت!›

هری نفسشو بیرون داد و پوکر به دکتر نگاه کرد.

دکتر:‹خب آزمایش نرماله. فقط تو کمای قندی رفته. به زودی از این حالت خارج می‌شه.›

BodyguardTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang