پارت هجدهم

1.8K 339 256
                                    

یـک ساعتی می‌شد که هری و لویی رو به بازداشتگاه انداخته بودن. هری تکیه‌شو به دیوار زده بود و داشت با انگشت روی خاک‌های کف زمین طرح‌های نامفهوم می‌کشید. لویی وسط سلول نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود و به عقب و جلو تاب می‌خورد.

بالاخره اختیارشو از دست داد و با اعصاب خوردی گفت:‹چی شد که این اتفاقا افتاد؟›
هری بدون اینکه سرشو بلند کنه شونه‌هاشو بالا انداخت.

لویی عصبانی‌تر شد و به سمت هری خیز برداشت:‹هی! گربه زبونتو خورده پری دریایی کوچولو یا شنوایی‌تو از دست دادی؟!›

هری خودشو جمع و جور کرد:‹منظورت چیه لو؟›

لویی:‹منظورم درد وحشتناک دستمه، منظورم آبرومه که جلوی مردم رفت، منظورم تحقیر شدنم توسط این بازرس جاکشه، منظورم کنسرتیه که این همه براش زحمت کشیدم و خرج کردم اما نمی‌تونم اجراش کنم، چون به خاطر یه شب خوش‌گذرونی احمقانه همش به باد رفت!›

هری اخم کرد:‹منظورت چیه؟ نکنه داری اینا رو می‌ندازی تقصیر من؟ خودت گفتی 'یه شب که هزار شب نمی‌شه هری' ;  تقصیردار فراموشکار هم میشه!›

لویی پوزخند صدا داری زد:‹همه چی رو ننداز گردن من، دیوونه بازی‌هایی که تو درآوردی ما رو به این روز انداخت!›

هری بلند شد و صورتشو به صورت لویی نزدیک کرد:‹حداقل من همه رو به فاک ندادم، تو که کل انگلیس و حامله کردی!›

لویی با حالت تهدید آمیزی نگاهش کرد:‹یادمه گفتی بچه دوست داری! پس بیا روش بخواب!›

هری یقهء لویی رو گرفت و بلندش کرد:‹دیکمم نمی‌تونی بخوری تاملینسون!›

لویی دست هری رو کنار زد و هری رو هل داد:‹از کی تا حالا به دودول میگن دیک استایلز؟!›

لویی دست هری رو کنار زد و هری رو هل داد:‹از کی تا حالا به دودول میگن دیک استایلز؟!›

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هری:‹به چه جرئتی مسخرم می‌کنی کوتوله؟›

لویی:‹من هر کاری بخوام می‌کنم دراز بی‌قواره!›

هری:‹کون گنده!›

لویی:‹کله فاکی!›

هری به سمت لویی هجوم برد و بین دیوار گیرش انداخت:‹با من از مقصر بودن حرف نزن، موهای من به خاطر توی لعنتی ریخت!›

BodyguardWhere stories live. Discover now