چشم ازش برداشتم.
اما میتونم حس کنم اون هنوز داره نگاهم میکنه."من اینجام برای تو...."
یه نفس عمیق کشیدم.
"من نمیدونم تو درباره م چی فکر میکنی وقتی اون حرفهارو بهت زدم...تو حتما فکر میکنی من روانی ام"
نمیخوام نگاهش کنم چون میدونم الان داره مثل این نگاهم میکنه که : اوه پسر تو یه احمقی!
"نه من اینجوری فکر نمیکنم درموردت...خودتم اینو خوب میدونی"
نه من نمیدونم.
من درمورد اینجا و آدمماش هیچی نمیدونم."میدونی...مطمئن نیستم اما فکر میکنم همه چیز از اونجا شروع شد که من پام رو توی اتاق اون خونه گذاشتم و آخرین تصویری که دیدم خودم بودم توی آیینه ی اونجا و بعد من یهو خودم رو توی گودبای پارتی یونگی پیدا کردم."
الان آروم ترم.
هنوزم استرس دارم اما دیگه نمیترسم.
من توقع داشتم بعد این حرفم صدای خنده ش بپیچه توی اتاق اما اون ساکته و این به من آرامش میده.اولین باره که حتی سکوت یک آدم هم میتونه آرومم کنه.
اون واقعا داره به من گوش میده یا شایدم داره درمورد حرفم فکر میکنه.
"یه چیزی این وسط غلطه...انگار من یکدفعه ای پریدم توی یه زمان دیگه."
یه نفس عمیق کشید.
هنوز نمیخوام نگاهش کنم و از اینکه همه ش چشمم رو از یه قاب عکس به یه قاب عکس دیگه دادم خسته شدم."جونگکوک..."
"هوم؟"
"جونگکوک؟"
اون دوباره صدام کرد وقتی دید من روم رو به طرفش برنگردوندم.
گرمی دستش رو حس کردم که زیر چونه م رو به آرومی گرفت و به طرف خودش چرخوند.
این دقیقا همون گرماییه که وقتی توی آتش سوزی دستم رو گرفت تا از اونجا ببرتم و وقتی توی بیمارستان بازوم رو چسبید تا دنبال جیمین نرم حس کردم.دستش رو برداشت و احساس کردم بدنم یخ زد.
"اونجا گودبای پارتی یونگی نبود...ما توی جشن ازدواج شوگا و .... "
به پشت سرم نگاه کرد و حرفشو خورد.
اون خیلی آروم حرف میزنه.
صداش شبیه یه زمزمه ی شبح واره."شوگا دیگه کیه؟مگه گودبای پارتی یونگی نبود؟مگه اون لعنتی نمیخواست بره ژاپن؟"
"تو...چیزی یادت نمیاد؟درست یه هفته قبل از اینکه غیبت بزنه دعوتمون کرد."
"غیبم بزنه؟"
حالت صورت اون یه جوریه که من نه میتونم بفهمم باورم کرده، نه میتونم بفهمم که فکر میکنه من دیوانه ام...شاید این چیزیه که خودشم نمیدونه!
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...