«اگر من خدا بودم»

3.2K 414 288
                                    

من زیر گرفته ترین تکه ی آسمون این شهر ، بالای سر قبر مادر جیمین ایستادم و منتظرم این مراسم زودتر تموم شه‌.

کنار من نامجون و کنار نامجون هم جیهوپ و بعد تهیونگ ایستادن و من چشمم درد گرفت از بس سعی کردم با گوشه ی چشمم تهیونگ رو نگاه کنم.

نم نم بارون داره میزنه و همه یکی یکی چترهاشون رو باز میکنن و بعد از تسلیت گفتن به خانواده ی جیمین اونجا رو ترک میکنن.

من جیمین غمگین رو نگاه میکنم و دقیقا کنارش جای خالی شوگا و مادرش رو میبینم.
من جیهوپ رو نگاه میکنم و بااینکه تهیونگ کنارش ایستاده اما جای خالی تهیونگی که میخواست عاشقش باشه رو میبینم.
من به نامجون نگاه میکنم و جای خالی اون دختری که چندتا روز پیش دستشون توی دست هم بود ولی بهش خیانت کرد و رفت رو میبینم
و من به این فکر میکنم که آیا اون ها هم جای خالی حفره ای که توی قفسه ی سینه م هست رو میبینن؟جای خالی خانواده م و تهیونگ و دو سالی که نمی‌دونم کجا رفته رو میبینن؟
دلم میخواد به تهیونگ هم نگاه کنم و به خلأ های اون هم فکر کنم، اما من نمیتونم ببینمش...اون شبیه یه توده ی مه به نظر میرسه و اگر اون چتر بالای سرش نبود، ممکن بود که باور کنم یه شبحه.

به خودم اومدم و دیدم که تهیونگ حرکت کرد و سمت جیمین رفت. چیزی بهش گفت و سرش رو تکون داد و بعد از نامجون و جیهوپ خداحافظی کرد و آروم آروم دور شد و باعث شد من با تعجب به دستم نگاه کنم تا ببینم چقدر نامرئی شدم که اون به همین راحتی از من رد شد؟

وقت برای تلف کردن ندارم. دقیقا مثل کارایی که تهیونگ انجام داد رو کردم و به تلاش نامجون برای اینکه صبر کنم تا با هم برگردیم توجهی نکردم.
من یجورایی خوشحالم، چون تهیونگ با جیهوپ اینجا اومده بود ولی با اون برنگشت.

حالا به اندازه ی کافی از اونجا دور شدیم و من میتونم تهیونگ رو صدا بزنم.
اون برگشت و خیالم راحت شد که وجود دارم.
ایستاد تا من بهش برسم.

"میشه ازت یه خواهشی کنم؟"

تهیونگ نفسش رو بیرون فوت کرد و سرش رو به نشونه ی اره تکون داد.
من باورم نمیشه اون کسی بود که یه زمانی هر جا من میرفتم دنبالم میومد.

"بیا با هم قهوه بخوریم."

تهیونگ به پشت سر من نگاه کرد و فهمیدم احتمالا چند نفر دیگه هم پشت سر من داشتن از قبرستون خارج میشدن تا به سمت ماشیناشون برن.

"نه جونگکوک..."

میدونستم مخالفت میکنه.

"بذار اینجوری بهت بگم. اونقدر باورم داری که اگه بهت بگم بیا با هم قهوه بخوریم بدون اینکه بپرسی چرا باهام بیای؟"

چند ثانیه به چشمهام‌ نگاه کرد و من نزدیک بود قلبم از جوابی که قرار بود بده بایسته.

ParanoiaWhere stories live. Discover now