از سئول تا بوسان چهار پنج ساعت راهه ولی برام مهم نیست.
میدونم که جیمین اونجاست...همیشه به بوسان فرار میکنه وقتی ازش خبری نمیشه.
از این اخلاقش حالم بهم میخوره اما دلم براش تنگ شده، باید برم اونجا و بهم بگه که همه مزخرف دارن میگن و ما از هم جدا نشدیم،
بعد از هم معذرت خواهی میکنیم و برمیگردیم خونه.
این بهترین سناریو برای چند ساعتی که درپیش داریمه.شایدم من برم اونجا، اون بگه که ما واقعا جدا شدیم از هم اما هنوز هم رو دوست داریم و میتونیم بهم دیگه برگردیم ، منم همونجا قبول میکنم و چندروز برای اینکه آب و هوامون عوض بشه توی همون ویلا میمونیم و بعد برمیگردیم باهم.
اینم سناریوی بدی نیست اگه اتفاق بیوفته.ساعت نزدیکه پنجه و من بلاخره رسیدم به ویلا
ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم و به نظرم خونه برام غریبه اومد.
من الان باید کلید اینجارو داشته باشم ولی حتی این لباسایی که تنمه برای من نیست، پس قطعا کلید اینجا هم توی جیبم نیست.زنگ در رو زدم.
دوباره.
دوباره و دوباره."باز کن در رو جیمین...میدونم اونجایی"
زنگ کافی نیست، مثل اینکه باید در رو از جاش دربیارم.
"این در کوفتی رو باز کن بهت گفتم."
کف دستم بخاطر کوبیدنای محکم و پشت سر هم میسوزه و قرمز شده.
از در فاصله گرفتم و سمت پنجره ها رفتم.
همه ی پرده های خونه کشیده شده بودند.
هوا تازه یکی دو ساعت دیگه غروب میکنه پس چراغی هم روشن نیست که بفهمم اون واقعا اونجاست یا نه.
دور و بر خونه رو دید زدم اما اثری از ماشین نبود.
یا اون کلا اینجا نیومده...یا اومده و الان خونه نیست.
میدونم فرضیه اولم غلطه...بی برو و برگرد اون بوسانهروی پله های پاگرد نشستم و دوباره بهش زنگ زدم اما خاموش بود.
فکر کنم نیم ساعتی گذشت تا با صدای نزدیک شدن ماشینی از جام بلند شدم و به خیابون زل زدم.ماشین غریبه جلوی خونه نگه داشت و در باز شد و من دیدم که با اون لباس سفید و شلوارک کرم رنگ که صد برابر جذاب ترش کرده بودن از ماشین پیاده شد.
فاک!
اون خیلی خواستنی شده!از ماشین پیاده شد و رو به روی من ایستاد.
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...