دارم برمیگردم خونه.همون خونه ای که به جیمین گفتم از حسم بهش مطمئنم نیستم.
دارم برمیگردم که بهش بگم باید با من بیاد اینجا تا تهیونگ رو ببینه چون من نمیخوام دوباره چشمهای اون رو خیس ببینم.
باید باهام بیاد چون تهیونگ توی هر دو دنیا برای من هرکاری کرده و من تنها چیزی که بهش داده بودم یه زخم سر باز روی شکمش بود و حالا وقتشه که براش جبران کنم و از این حس عذاب وجدان خلاص بشم.
این من رو میتونه آروم کنه؟
روی زبونم مدام میگم آره معلومه که میکنه، اما ته دلم میدونم که با کمک به تهیونگِ اینجا، حس دردی که به تهیونگ زخمی داده بودم از بین نمیره.تموم طول راه فکرم مشغول این بود که اولین جمله به جیمین چی میتونه باشه؟
"من برگشتم اما این معنیش این نیست که تردیدم برطرف شده."
"سلام جیمین...لطفاً با من بیا....بدون هیچ حرفی"
"اوه جیمین...من اینجام تا تو رو با خودم ببرم پیش یه نفر که خیلی منتظر ببینتت"
اینا یه جورایی خنده داره و اگه من خودم رو جای جیمین بذارم فقط نگاه میکنم و میگم که چرت و پرت کم بگو!اما جیمین من نیست! میدونم که اون فقط با شنیدن یه معذرت خواهی، هر حرفی که بهش زدم رو فراموش میکنه.
اما...
معذرت میخوام جیمین که نمیتونم بگم معذرت میخوام.هنوز چیزی برای گفتن پیدا نکردم اما پله های آپارتمان رو دوتا یکی رفتم و زنگ زدم و صبر کردم تا خود جیمین در رو باز کنه.
فکر کنم خیلی شده که براش صبر کردم.
پس کلید رو انداختم و داخل شدم."سلام؟"
سکوت...
وات د فاک...
با دهان باز به بهم ریختگی خونه خیره شدم.
ظرف ها وتابلوها شکسته شدن و همه ی وسایل ها جا به جا شدن.
کار جیمینه؟
یعنی اونقدر از دستم عصبانی شده که همه جارو داغون کرده؟
اتاق هارو هم گشتم و اثری از جیمین پیدا نکردم.
باید اون لعنتی رو پیدا کنم.
وقتی سراغ گوشیم رفتم تا به اون زنگ بزنم با دیدن گوشیش که با صفحه ی شکسته روی زمین افتاده بود خم شدم و اون رو برداشتم و دلم ریخت، نه با دیدن گوشی شکسته ی جیمین...بلکه با دیدن خونی که روی گوشی ریخته بود.دلهره ی عجیب غریبی سراغم اومده...هیچکدوم از این آشفتگی ها علامت خوبی ندارن و من بوی دردسر رو حس میکنم.
اولین جایی که به ذهنم رسید برم بار الکس بود.
اما اونجا خبری از جیمین نبود و الکس گفت که اون اصلا امشب اونجا نرفته.دومین جا که حدس میزدم اونجا باشه، یه کلوب زیرزمینی بود که خدا خدا میکنم جیمین اونجا نباشه چون اون کلوب جاییه که جیمین همیشه مست و بازنده از قمار برمیگشت.
پیش دختر متصدی بار رفتم و قبل از اینکه من دهنم رو باز کنم اون کاغذی رو جلوم گذاشت.
"اینو جی جی داد تا بدمش به تو...گمونم توی بد دردسری افتادی پسر کوچولو"
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...