من احتمالا احمقم که هنوز منتظرم تو برگردی تهیونگ.
من چند روزه دور تا دور این اتاق میچرخم و به این فکر میکنم که اگر یکبار دیگه خودم رو به خطر بندازم تو باز برمیگردی یا نه؟
اما چرا دروغ؟من در واقع جرأت انجام دادن کاری رو ندارم، آخه بهت قول دادم که کار احمقانه نکنم.
اما چیزهای احمقانه تری هم وجود داره که من نمیتونم توضیحی درموردشون بدم، مثل تصویرهای عجیبی که هر از گاهی میبینمشون و حس میکنم افتادم توی یه چرخه ی بی انتها از دژاوو....صدای درمیاد...یه نفر اون بیرونه که میدونم کیه چون داره صدام میکنه و بهم میگه در رو، به روش باز کنم اما این خیلی مضحکه چون اون چند دقیقه بعد که من نادیده گرفتمش کلید انداخت و وارد خونه مون شد تهیونگ.
این رو هم میتونیم توی لیست چیزهای احمقانه قرار بدیم:
جیمینی که کلید خونه ی من و تو رو داره!رو به روش وایسادم و نگاهش کردم.
چند روز گذشته؟ کی قراره این گچ لعنتی رو از پاش دربیاره؟ چرا اون مثل من داغون نیست؟ مگه اونم با شوگا بهم نزد و برای همیشه ازش خداحافظی نکرد؟ همه ی خداحافظی ها انقدر دردناکن تهیونگ؟"واقعا عوضی هستی...چرا چند روزه تلفنتو جواب نمیدی؟"
من سکوت کردم. اون میتونه منو ببینه؟ یعنی من واقعی ام؟
اونقدر بعد از رفتن تهیونگ همه چیز مصنوعی و غیرواقعی به نظر میرسه که حس میکنم همین الان اگر به صورتش دست بزنم جیمین و هر چیزی که اطرافشه مثل یه دود، تبدیل میشه به ذرات ریز و بعد ناپدید میشه..."باتوام...هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟"
نزدیکم اومد و دستش رو روی شونه م گذاشت و من از اینکه خیلی وقته دستای تهیونگ لمسم نکردن به خودم لرزیدم و بعد با تکون های شدید جیمین به خودم اومدم و یک قدم عقب رفتم.
"خوبی جونگکوک؟"
"چی میخوای؟"
"نگرانت بودم...اومدم بهت یه سری بزنم. راستش نامجون بهم گفت که تو و تهیونگ بهم زدین...شوکه شدم واقعا...قضیه چی بوده؟"
یه قدم دیگه عقب رفتم.
"میشه نگرانم نباشی؟ این خیلی ترسناکه که تو نگران عوضی ای مثل من هستی...مگه اونی که اونقدر بد تو رو گذاشت و رفت من نبودم؟مگه من الان به این روز نیوفتادم فقط بخاطر اینکه نفرین شدم و همه چیز داره به خودم برمیگرده؟ تو پشت سر من آه کشیدی و حالا من دارم تقاص همه ی گناهامو میدم..."
جیمین با عصاش یه قدم دیگه نزدیکم شد و من نمیتونم حرف بعدیش رو پیش بینی کنم فقط اینو میدونم که اون یه آدم مهربونه...یه آدم مهربون ولی روی مخ پس هیچوقت برنمیگرده به من بد و بیراه بگه.
"نه جونگکوک من هیچوقت نفرینت نکردم. این حرفهارو از کجا آوردی؟سرتو بالا کن! منو ببین."
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...