«به نظر می‌رسد که تمام افسانه ها از بین می‌روند»

3.3K 458 78
                                    

تهیونگ رفت.
اون رفته و من با بوی عطرش توی ماشین تنهام.
احساس پوچی میکنم و دلم نمی‌خواد برگردم خونه ای که توش قراره بدون تهیونگ یک ماه زندگی کنم.
کاش زمان به عقب برمیگشت، شاید این بار اون مردد میشد و نمیرفت‌.

تو گیر و دار اینکه این ساعت کجا میتونم برم گوشیم برای سومین بار زنگ میخوره. دلم میخواد اون رو از پنجره ی ماشین بیرون پرت کنم اما وقتی یادم افتاد پیامی از جیمین گرفته بودم بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم.

"جونگکوک؟"

"جیمین؟خودتی؟"

"آره منم..."

چند ثانیه سکوت برقرار شد. این تماس راه فکر کردن رو به روی من بسته.

"اتفاقی افتاده؟"

من پرسیدم و شنیدم که جیمین اونور خط آه کشید.

"خب...نمیدونم درموردم چی فکر می‌کنی اما من اونقدرام بدجنس نیستم. میدونستم خواب نیستی."

"اوه نه! من مدتی میشه که از فکر کردن بهت دست برداشتم. خواست خودت بود...اما...از کجا میدونستی من بیدارم؟"

سعی کردم لحنم آزاردهنده باشه ولی قبل از اینکه جواب بده ناله ی دیگه ای از دهانش خارج شد.

"تو حالت خوبه جیمین؟"

"خب...راستش نه."

اگر من توی دنیای قبلی بودم، حتما جیمین الان مست بود و کسی که به من زنگ میزد الکس بود که ازم میخواست تا اون رو از بار جمع و جوری کنم.

اما زمان زیادی از اون روزها گذشته و من حتی از تن صدای آروم جیمین میفهمم که مثل قبل نیست.

"میتونی به کمکم بیای؟ من توی خیابونم و....راستش نمیتونم راه برم."

سرعتم رو کم کردم و ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشتم.

"چرا؟ مگه چیشده؟"

"یه موتوری بهم زد و پام...نمیتونم تکونش بدم."

همه ی سوال های توی ذهنم رو کنار زدم.
اینکه جیمین چرا باید پنج صبح تنها توی خیابون پیاده می‌بوده و تصادف کنه یا حتی اینکه چرا بجای من به شوگا زنگ نزده؟
فقط آدرس رو ازش گرفتم و بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار میکنم برای کمک بهش عجله کردم.

یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم و نمیتونم هضم کنم چرا دارم برای کمک به کسی که گفته بود نمی‌خواد یکبار دیگه منو ببینه دارم شتاب میکنم..طولی نکشید که جوابش رو گرفتم. چون کسی که اول اون رو از زندگیش انداخت بیرون من بودم. پس این عذاب وجدان باعث میشه رفتار بد جیمین با خودم رو نادیده بگیرم.

وقتی به آدرس رسیدم ماشین رو جلوی ایستگاه اتوبوسی که اون نشونی داده بود نگهداشتم و از ماشین پیاده شدم.

ParanoiaWhere stories live. Discover now