احتمالا چندساعتی هست که جیمین از اینجا رفته. اون شب رو روی تخت من و تهیونگ خوابید و من تمام شب رو توی تراس سیگار کشیدم و اصلا احساس کمخوابی نمیکنم. البته میدونم که این موقتیه چون از روزی که تهیونگ رو ندیدم لحظه ای احساس میکنم از بی خوابی ممکنه تا صد سال به کما برم و لحظه ای بعد از خواب و استراحت سیرم.
چشمام رو با دستم مالیدم و بعد ستاره های نورانی رو توی فضای خونه دیدم. نگاهم به تلفن خونه افتاد و زیرلب فحشی نثار شوگا کردم.
دیشب یازده تماس بی پاسخ از تهیونگ داشتم و در مقابل اون همه فقط براش یه پیام فرستادم که بعدا باهاش تماس میگیرم.
سیم تلفن رو وصل کردم و امیدوارم بلافاصله بعد، شروع به زنگ زدن نکنه.من احمقم که خودم رو جای تهیونگ نذاشتم و این کار احمقانه رو کردم.
برای فرار از جواب دادن به سوال های تهیونگ، ترسیدم و جای حل کردنش فقط جا زدم.آمادگی این رو ندارم که الان زنگ زد چی باید جوابش رو بدم ولی باز هم گوشیم رو روشن کردم و برعکس انتظارم، بعد از اون پیام من دیگه هیچ تماسی از طرف تهیونگ نداشتم و این باعث ناراحتی من شد.
این عجیبه.
با آه گوشی رو سمت دیگه ای انداختم.
شاید من درحال سوختن توی آتش بودم! شاید یه دزد به خونه حمله کرده بود! شاید اصلا سکته قلبی کردم! اون نباید نگران میشد و حداقل یکبار دیگه از دیشب تا الان بهم زنگ میزد؟
البته که باید میزد.
دوباره سمت گوشی خیز برداشتم. ذهنم خالیه اما فقط میخوام بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم. مهم نیست بعدش چه اتفاقی قراره بیوفته.
یه بوق...دو بوق.....پنج بوق....
جواب نداد.
عصبانی بلند شدم و زدم بیرون از خونه.
جیمین دیشب خیلی حرف زد. درواقع درد و دل کرد. دقیقا به یاد ندارم چون یه خط درمیون حواسم پیشش بود اما سر و ته حرفهاش رو که بزنی به این میرسی که اون خیلی تنهاست و بخاطر این عذاب میکشه.
اون گفت که مادرش رو، دوست قدیمیش رو، نامزد قبلیش و گربه ش و حالا هم همسرش رو از دست داده و حس میکنه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره.سرم رو که بلند کردم خودم رو مقابل ساختمون استودیوی شوگا دیدم.
هم میدونم و هم نمیدونم که چرا اینجام.
یکبار دیگه پشت سرم رو نگاه کردم تا مطمئن شم اشتباه میکنم و کسی واقعا دنبالم نکرده و بعد از پله ها بالا رفتم.به محض اینکه داخل رسیدم شوگا با یه لیوان دستش از اتاقی با در قرمز بیرون اومد و نگاهمون در هم گره خورد.
اون اینجاست و الان جیمین رفته سراغ وکیل برای جداشدن از اون.
"چی میخوای جئون؟"
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...