انگار خود نامجون هم از اومدن اتفاقی هوسوک تعجب کرده بود..از جاش بلند شد و با اون دست داد.
"خوشحالم میبینت"
هوسوک با تعجب به من و بعد به نامجون نگاه کرد.
"اوه ببخشید..نمیدونستم مهمون داری وگرنه در میزدم"
گفت و خندید.
من نمیفهمم چرا به حرفی که اصلا خنده دار نبود خندید."حالت چطوره جونگکوک؟"
"خوب."
دروغ گفتم."بشین"
نامجون گفت و به منشیش زنگ زد که قهوه رو سه تا کنن.
من به هوسوک که مشغول حرف زدن با نامجونه خیره شدم و میخوام سعی کنم ذهنم رو ازش منحرف کنم.
من نمیخوام بی خود و بی جهت به هوسوک شک کنم...اما...لعنتی!
مشخصات ظاهری اون با نشونه هایی که یونگی گفت مو نمیزنه.اون انگار متوجه ی نگاه خیره ی من شد و با اخم ریزی توی ابروش بهم نگاه کرد و من سریع مسیر دیدم رو عوض کردم.
قرار بود من برم پیش تهیونگ و مطمئن شم بعد از اون ضربه ای که به شکمش خورده حالش خوبه یا نه اما هیچ چیزی اونجوری که من فکر میکردم پیش نرفت چون من اشتباه میکردم و اصلا جابه جا نشده بودم و نمیدونم نامجون یکهو از کجا پیداش شد و من رو کشوند اینجا تا چیزی درمورد خانواده م بهم بگه که این مزاحم از آسمون افتاد پایین و حالا همه ی فکر من رو مشغول به خودش کرده.
این لعنتی ای که جلوی من نشسته و داره تظاهر میکنه حرفهای نامجون رو گوش میده میتونه همون کسی باشه که نصف شب خونه ی تهیونگ اومده؟
اما تهیونگ و هوسوک ادعا داشتن که رابطه ی دوستی معمولی فقط بینشونه
و اصلا حتی اونا همخونه هم نیستن، پس چه لزومی داره هوسوک نصف شب وقتی که سه نفر دیگه بجز دوست خودش اونجا حضور دارن بیاد و بعد شبش رو با تهیونگ بگذرونه؟
اصلا دلم نمیخواد اون دوتا رو در حال بوسیدن همدیگه تصور کنم!همه ی اینا داره توی ذهنم میچرخن و درکنارشون یه صدای آشنا مدام توی ذهنم میگه چه اون یه نفر هوسوک بوده یا هر کس دیگه ای...به تو چه ارتباطی داره؟
نمیخوام قبول کنم اما اون صدای لعنتی داره یه جورایی درست میگه...من هیچ حق دخالتی توی این موضوع ندارم، چون نسبتی با تهیونگ ندارم و این قلبم رو به درد میاره.
اما در کنارش یه صدای دیگه هم هست که بهم میگه تهیونگ چه الان و چه هروقت دیگه ای به من تعلق داره و نباید اجازه بدم کسی جز من با اون توی رابطه باشه.
این دقیقا چیزیه که بهش میگن گیر کردن بین عقل و قلب؟نمیدونم این مزاحم تا کی قراره اینجا بشینه و چرت و پرت بگه پس از روی میز بلند شدم که برم.
"هیونگ...من میرم."
"صبر کن الان قهوه رو میارن"
"نه نمیخورم."
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...