«افسونگر زیبا»

4.3K 535 132
                                    

"بهم بگو! بگو چه اتفاقی بین تو و تهیونگ افتاده؟"

دندونامو بهم فشردم و شمرده شمرده گفتم.

تا شوگا خواست دهنش رو باز کنه، یکدفعه در اتاق باز شد و دکتر و زنش بیرون اومدن.

نفهمیدم خودم رو چجوری به اونا رسوندم.

"اون خوبه بچه ها...خطر رفع شده."

چشمهای اون زن حالا گرمابخشه و من دلم میخواد از خوشحالی اونو در آغوش بگیرم.

شوگا و لی لی پشت سرم ایستادن.

"خیلی شانس آورد...باید حواستون بهش باشه که زخمش عفونت نکنه وگرنه اوضاع خیلی سخت میشه...داروهاش رو حتما باید سروقت بخوره و تا یه مدت حرکت اضافه ای نباید بکنه."

اون درحالیکه به شوگا نگاه میکرد با منظور ادامه داد.

"گرچه من هنوزم معتقدم اگر بیمارستان رفته بود زودتر حالش خوب میشد."

من سراسیمه وارد اتاق شدم و به تهیونگی که معصومانه خوابیده بود نگاه کردم.
روی تخت نشستم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم.

شوگا و لی لی پشت سر من داخل اتاق شدن.
اون دختر تک تک اجزای صورت تهیونگ رو بررسی کرد و لبش رو جمع کرد. دلیلش رو نمیدونم.

شوگا بالا سر تهیونگ ایستاد و سرش رو نزدیک اون برد و زمزمه کرد:

"متاسفم تهیونگ..."

"از اون فاصله بگیر!"

گفتم و به سرشونه ی شوگا ضربه ی آرومی زدم.

"چیکار می‌کنی جونگکوک؟نمیخورمش که..."

"نمیخوریش ولی فراموش نکن اون بخاطر تو روی این تخت افتاده"

اون با ناراحتی سرش رو تکون داد و فاصله گرفت.

لی لی به تخت نزدیک تر شد و میتونم قسم بخورم از وقتی داخل اومده یک ثانیه هم از بدن نیمه برهنه و صورت تهیونگ چشم برنداشته.

"واااو...هیچکس نمیتونه زیبایی اون رو حتی وقتی که رنگ به صورت نداره، انکار کنه."

لی لی جوری حرف میزنه که انگر توسط اون جادو شده، این دور از انتظارم نبود، چون منم همین احساس رو دارم...احساس یه نفر که توسط تهیونگ افسون شده.

"شما دو تا چرا نمیرین بیرون تا تهیونگ استراحت کنه؟"

با حرص گفتم. بااینکه دلم نمی‌خواست یه وقت اون بیدار شه.
شوگا و لیلی بهم نگاهی کردن و از اتاق بیرون رفتن.
هنوز دقیقه ای نگذشته که اون خانم مهربون وارد شد و توی دستش یه سینی پارچ آب و چندتا قرص و دارو بود.

"اینا داروهاشن...حتما به موقع بخوره...باشه؟"

"بله..ممنونم خانم."

ParanoiaWhere stories live. Discover now