Music: dancing with your ghost by Sasha sloan
"چی؟ تو چی داری میگی؟"
"انکارش نکن...با همین دوتا چشمهای خودم دیدم!"
"کی این مزخرفو بهت گفته؟"
"مهم نیست...فقط میخوام بدونم چطور تونستی این کار رو باهام کنی؟"
"وای خدای من...گوش کن جونگکوک...اینطور نیست...تا یک ساعت دیگه بیا به این آدرسی که میفرستم."
"برای چی؟...الو...الو؟"
تهیونگ قطع کرد و وقتی من در تلاش بودم دوباره بهش زنگ بزنم یه آدرس برام فرستاد.
به کل دنیا لعنت فرستادم و راه افتادم سمت آدرس.
خیلی احمقم که قرص هارو با خودم نیاوردم. بدون اونا نمیتونم خوب تمرکز کنم و خودم رو کنترل کنم. این مسیر کوفتی بیشتر از حد انتظارم طولانی شده و شاید این فقط جزء تصورات من باشه. چیزی که از همه بدترش میکنه اینه که نمیدونم چرا باید به اینجا برم و چه چیزی انتظارم رو میکشه. اما من حاضرم برای اینکه بهم ثابت بشه کسی که توی این فیلمه خودش نیست از همینجا تا خود آلمان رو پیاده برم.بهرحال به محل قرار رسیدم و تو ماشین موندم. هنوز ده دقیقه تا یک ساعتی که تهیونگ گفته بود مونده...پس سرم رو روی فرمون گذاشتم تا شاید صداهای وحشتناکی که توی گوشم میپیچن آروم شن.
درست نمیتونم تشخیص بدم اما یکی از اون صداها از بقیه واضح تر و آشناتره. داره یه چیزایی بهم میگه که نمیتونم بفهمم. انگار که بخواد یه نفر رو درست وسط شب وقتی توی یه خواب عمیقه بیدارش کنه.
یه نفر به شیشه زد و من چشمهام رو با دستم مالیدم بلکه تاری دیدم از بین بره و بعد دستپاچه شیشه رو پایین دادم و دهنم از تعجب باز موند.
"تو...تو مگه آلمان نرفته بودی؟"
تهیونگ از دستگیره گرفت و در رو باز کرد و اشاره کرد که من پیاده شم.
زبونم با دیدنش بند اومده و یه لحظه شک کردم که نکنه هنوز توی خوابم.
نمیدونم باید از اینکه الان توی یک قدمیم ایستاده و دوباره دارم توی هوای اون نفس میکشم خوشحال باشم یا از اینکه قراره با هم بحث داشته باشیم ناراحت.
این یه موقعیت کاملا افتضاحه. این که گیر کنی بین اینکه بپری بغلش تا این دلتنگی که داری بخاطرش میمیری از بین بره یا غرورت رو حفظ کنی و ازش توضیح بخوای.
"منو بازی دادی تهیونگ؟ این همه وقت کدوم گوری بودی؟ بهم دروغ گفتی تا بری دنبال لاشی بازیات؟ اره؟ "
تهیونگ دستش رو بالا آورد تا منو آروم کنه. اما نتونست. چون هنوزم قلبم مثل یه طبل داره به سینه م میکوبه.
"من بودم جونگکوک! من واقعا آلمان بودم...دیروز اومدم...من بهت الکی گفتم یک ماه این سفر طول میکشه چون میخواستم سورپرایزت کنم و برنامه داشتم...ولی...ولی تو همه چیزو خراب کردی...با جیمین!"
YOU ARE READING
Paranoia
Fanfictionحالا دیگه دنبال تو نمیگردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که میخوام، زیر اون تک درخت. ولی الان تقریبا دو سال میگذره...تو رفتی و رقصیدن با تو، توی اون دشت پر از گل های زرد، خام ترین خیال من باق...