« لبخندی که جعل کردیم »

3.6K 493 90
                                    

بااینکه از صبح که بیدار شدم هیچ اتفاق بدی نیوفتاده اما دلم شور میزنه.
این احساس دلشوره برام تبدیل به عادت داره میشه و اگه یه روز نداشته باشمش حتی ممکنه دلم براش تنگ بشه.

بوی کیکی که توی فر گذاشتمش کل فضای خونه رو پر کرده و این بو و بوی دسته گلی که دیروز تهیونگ برام خریده بود برای نفوذ کردن تا مغزم دارن باهم رقابت میکنن‌.

فایلا و پوشه های مربوط به اطلاعات اولیه ی شرکت رو که تهیونگ بهم داده تا بخونمش جلومه اما ذهنم جای دیگه ست.
شاید پیش اون کیک تو فر یا پیش معشوقه ی خواهرم که نمی‌دونم بلاخره بهش اعتراف کرده بود یا نه...یا شایدم پیش تهیونگ که الان داره چیکار می‌کنه.

به ساعت نگاه میکنم و الاناست که پیداش بشه و از شرکت برگرده.
نگاه اجمالی به صفحات نخونده انداختم و بعد رفتم که شمع های روی میز ناهار خوری رو روشن کنم و میز رو بچینم.

هیچوقت این کارارو برای جیمین کرده بودم؟
گمون نکنم.
شام هرشب ما یه پرس دعوا قاطی بوی الکل بود.
ما همیشه باهم بودیم اما همدیگرو حتی کنار هم از دست میدادیم.

بعد تلوزیون رو روشن کردم و گذاشتم تا یه موزیک ملایم پخش بشه.
روی کاناپه دراز کشیدم و به آونگ ساعت که به چپ و راست تکون میخورد زل زدم.

اگر میشد من هیچوقت از خونه بیرون نرم و کار هر شبم این میشد که منتظر تهیونگ میموندم تا برگرده خیلی خوب میشد.

اما این نشدنیه و خودمم اینو خوب می‌دونم.

باید یه راهی پیدا کنم این ترسی که مثل یه همزاد همیشه همراهمه رو از بین ببرم. ترس اینکه درست وقتی احساس خوب دارم یکدفعه ای دوباره جا به جاشم و برگردم.

نمی‌دونم این درسته یا نه اما آرزو میکنم دیگه هیچوقت به گذشته برنگردم...نمیخوام با جیمینی که ترکش کردم رو به روشم...یا حتی با تهیونگی که دوست صمیمیش رو بوسیده فقط برای اینکه ببینه بهش حسی فراتر داره یا نه...اما شاید بیشتر از همه ی این ها، در حقیقت نمیخوام با خودم رو به روشم.

دیگه حوصله م داره کم کم سر می‌ره که صدای زنگ فر دراومد و بلند شدم تا کیک رو از توی اون دربیارم.

درست وقتی که دستکش دستم کردم و ظرف کیک رو روی کابینت گذاشتم تهیونگ از راه رسید.

"چه بوهای خوبی میاد...سلام بانی!"

داره سعی می‌کنه پر انرژی باشه اما من میتونم خستگی رو توی چهره ش تشخیص بدم.

"شاید باورت نشه ولی این اولین کیکیه که من در تمام عمرم پختم...ببین چقدر بااستعدادم که بوش تو رو مست کرده!"

ParanoiaWhere stories live. Discover now