[سوم شخص / هاهاها دانای کل برگشته!]
کم کم فضای بین اون سه نفر سنگین شد .
ییبو بدون توجه به سفارشش که حالا روی میز آماده بود ، سرش رو در گوشی اش فرو برده بود.
ایدن هم دست کمی از ییبو نداشت. با انگشتر هاش بازی میکرد و گه گاهی زیر چشمی فضای کافه رو دید میزد.این دقیقا جزو موقعیت هایی بود که ژان رو گیج میکرد.
الان باید حرف بانمکی میزد تا جو آروم شه ؟ یا اون دوتا برادر عجیب غریب رو تنها میزاشت؟
شایدم بهتر بود به روی خودش نمیاورد و به خوردن آب هندونش ادامه میداد.صدای دینگ اس ام اس از گوشی ژان بلند شد.
[وانگ ییبو] : آیا میدانستید که نوشیدن هندوانه سبب تولید بی رویه ادرار میگردد؟[اول شخص / شیائو ژان برگشته!]
با خوندن اس ام اس ییبو ناخوداگاه لبخند زدم.
-ببخشید من میرم دستشویی.
و برای محکم کاری به لیوان خالی اب هندونه ام اشاره کردم.طول کافه رو طی کردم و وارد دستشویی شدم.
با خودم گفتم ژان ژان الان وقت سناریو چیدن نیست.
ولی فکر کن! الان ییبو میاد تو دستشویی و میگه : اوه حرف های داداش احمقمو نادیده بگیر تو که ناراحت نشدی؟ نگو که میخوای بری به اون کمپانی لعنتی و اونجا زندگی کنی؟ میخوای منو تنها بزاری؟
بعد لباشو عین بچه های ۳ ساله جلو میده تا خودشو لوس کنه و منم میگم : نه ییبو من هیچوقت تنهات نمیزارم!قبول دارم که خیلی لوس شد ولی بیاید واقع نگر باشیم ییبو برای من پول نمیشه.
با شنیدن صدای نوتیفیکیشن دوباره به گوشم نگاه کردم.
[وانگ ییبو] : برگرد خونه
این با خودش چه فکر کرده؟
[وی ژان] : ماشین ندارم
[وی ژان] : عاعا اشکالی نداره فعلا میرم تو پاساژ بگردم.اگه بگید که ناراحت شدم یا نه باید بگم خیلی خیلی خیلی اونقدر که دلم بخواد عین یه بچه دوساله برم روی اون میز وسط کافه و گریه کنم و با دستم ییبو رو نشون بدم و داد بزنم این به من بی محبتی میکنههه.
ولی بدون توجه به اونا از کنار میزشون رد شدم و از کافه بیرون رفتم.
خب ژان الان تویی و دنیای بزرگ تنهاییت.
سعی کردم برای خودم دلسوزی کنم : ژانه ، تکرار غریبانه روز هایت چگونه گذشت؟ وقتی روشنی چشم هایت...در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟از کنار چند تا مغازه حوصله سر بر لوازم آشپزخانه و کیف و کفش فروشی و یه مغازه محصولات سامسونگ رد شدم که شلوغی ته سالن نظرم رو جلب کرد.
صبر کن.. اون یه مغازه مانگاست؟ با یه بنر بزرگ که روش نوشته ۵۰ درصد تخفیف؟
نه نه دارم خواب میبینم..
ذوق تک تک سلول های وجودمو پر کرد اونقدر که دلم میخواست همونجا بپرم هوا و از خوشحالی جیغ بکشم و باید بگم فقط باید جای من باشید تا بدونید دقیقا چه حسی داشتم .
YOU ARE READING
[DOGGY LIFE !!!]
Fanfiction-خدای من این یک فن فیک لعنتی نیست این زندگی واقعی منه! به دنیای ذهن شیاعو ژان خوش آمدید جایی که اون ماجراهای زندگیشو به متفاوت ترین شکل ممکن بیان میکنه ! یه فن فیک فوق طنز از کاپل ییژان ^^ امیدوارم خوشتون بیاد.