امروز صبح ییبو زودتر از من بیدار شد و بعد به بهانه پیاده روی صبح گاهی رفت بیرون
قاعدتا نباید منو هم میبرد؟
اره من که میدونم رفته بهم خیانت کنه .
حسودی؟ اصلا چی هست؟ خدای من اون فقط رفته پیاده روی . اره یه پیاده روی ساده .
در ضمن من خسته تر از اونم که بخوام پیاده روی کنم .
ولی... الان بدن اون از من سالم تره؟تقریبا جیغ معدم رو شنیدم که داشت فریاد میزد : تورو خدا یه چیز درست حسابی بخور
این روز ها اونقدر بی حال هستم که صبح ها نزدیک ترین چیزی که بهم میبینمو میخورم و حدس بزنید صبحونه امروزم چی بود؟ قارچ خام و زیتون!
تقریبا یک ربع درگیر خود درگیریم بودم که زنگ در به صدا دراومد و حدس بزنید کی پشتش بود؟ میدونم میدونم سوال خیلی سختیه .
ولی اگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته ارزو میکردم جای ییبو یه خوناشام اونجا وایساده بود.
.
.
ییبو با یه جعبه تقریبا بزرگ وارد خونه شد و یه موجود سفید خاکستری رو ازش خارج کرد و بعد اون گلوله پشم ناراضی رو جلوم گرفت و گفت : نگاش کن نگاش کنگلوله پشم اخمی کرد و با صدای تو گلویی غر غر ریزی کرد و پنجه های صورتیشو بهم نشون داد
شوکه شدم اما خندیدم : اره خیلی بانمکه
ییبو بچه گربه رو روی پاهاش نشوند و سرشو اروم ناز کرد.
بچه گربه به نشانه رضایت خرخر کرد هرچند که قیافش هنوزم طلبکار بود . انگار با اون لپای تپلش و اخم کمرنگش داشت میگفت من کیوت ترین و خپل ترین موجود اینجام بهم احترام بزارید!هرچند فقط خدا میدونه که ییبو اون بچه گربه رو از کجا گیر اورده چون اصلا ادمی نیست که بره دنبال خریدن اینجور چیزا
و بعد ییبو اون بچه گربه رو داد دست من و دوباره رفت سراغ جعبه : تادادادا! اینم داداشش
-میخوای اینا رو نگه داری؟
+صد در صد
اون دوتا بچه گربه بیشتر از چیزی که فکر میکردم کیوت بودن پس جای هیچ مخالفتی نبود اما ییبو دوباره رفت سراغ جعبه و یه گربه دیگه دراورد : و اینم خواهر کوچولوشونه!
زیر لب زمزمه کردم : امیدوارم تموم شده باشه...
+ناراحت کنندست که قراره ناامید بشی چون هنوز یه داداش دیگه دارن!
-۴ تا؟ ۴ تا بچه گربه فاکی؟ چجوری میخوای اینا رو نگه داری؟ میدونی وقتی بزرگ شن..
ییبو حرفمو قطع کرد و به گربه ها اشاره کرد : نگاشون اخه دلت میاد بزاری اینا کنار خیابون باشن؟
گلوله ناراضی رو روی زمین گذاشتم تا بره پیش خانوادش : خب راستش زیادی کیوتن
ییبو که دید موافقت منو گرفته یه لبخند کج بامزه تحویلم دادم و منم یه لبخند "خرگوشی" تحویلش دادم.
من اسمشو لبخند خرگوشی نزاشتم . تکرار میکنم من اسمشو انتخاب نکردم.
YOU ARE READING
[DOGGY LIFE !!!]
Fanfiction-خدای من این یک فن فیک لعنتی نیست این زندگی واقعی منه! به دنیای ذهن شیاعو ژان خوش آمدید جایی که اون ماجراهای زندگیشو به متفاوت ترین شکل ممکن بیان میکنه ! یه فن فیک فوق طنز از کاپل ییژان ^^ امیدوارم خوشتون بیاد.