ییبو کنار یه مغازه گلفروشی ایستاد.
+صبر کن اینجا نورش خیلی خوبه باید چند تا سلفی بگیرم.اگه میدونستم ارایش کردنش باعث میشه هر ۵ متر یه بار وایسه و از خودش عکس بگیره هیچوقت به این میتینگ دعوتش نمیکردم. هیچوقت!
با بی حوصلگی پرسیدم : تموم شد؟
ییبو سرشو تکون داد و کنار من راه افتاد.
+ژان گه گه ، نظرت چیه که این داداش جذابت بره و چند تا دختر مخ کنه؟ازتون خواهش میکنم اگه وجود دارید و صدامو میشنوید به ییبو بگید که من دوست پسرشم خواهش میکنم.
-نه داداش با این وضع ارایشت باید تو گی بار برای مردای ۴۰ ساله رقص میله بری.ییبو پوفی کشید : اون کافه لعنتی کجاست؟
-باید تو همین خیابون باشه
سرمو چرخوندم تا پیداش کنم.
-باورم نمیشه که به خاطر سلفی گرفتنت کل این راه رو پیاده اومدیم
ییبو غرغر ریزی کرد و بعد با دست نقطه ای رو نشونه گرفت : اون نیست؟
-آرهه خودشهههاز خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم بالاخره بعد نیم ساعت پیاده روی میتونم بشینم باورتون میشه؟
کافه به اتاق های مختلف تقسیم شده بود . شماره اتاقی که ما باید بهش میرفتیم v13 بود .
و اره ! به به چه خوش شانسی فوق العاده ایدر اتاق رو هل دادم و گذاشتم ییبو پشت سرم وارد بشه .
اره من اصلا جنتلمن نیستم.یه میز مربعی سفید وسط اتاق بود و یه کاناپه U شکل اطرافشو گرفته بود.
در همون لحظه اول شایا به استقبالمون اومد.
× وی ژان ! منتظرت بودیم
لبخند محبت آمیزی زدم و با دستم به ییبو اشاره کردم : منم همینطور ، اینم پارتنرمه . وانگ ییبو.شایا نگاه کنجکاوی به ییبو انداخت : ببینم این همونی نیست که پشت شیشه مغازه مانگا فروشی مثل شیطان خالص به ما نگاه میکرد؟
خب حتی تصور اینکه ییبو به شیشه یه مغازه به چسبه و با حسودی و عصبانیت به من نگاه کنه میتونه منو از خنده بکشه .
هرچند که در جواب شایا فقط یه لبخند ملیح تحویل دادم.×هی این چرا خشکش زده؟
به طرف ییبو چرخیدم و به قیافه مبهوتش خیره شدم.
داشت به چیزی نگاه میکرد؟ رد نگاهش رو گرفتم و دقیقا همون لحظه بود که از خدا خواستم من یکی از مجسمه های تزیینی اتاق باشم.فکر میکنم ارزوی ییبو هم همین بود . به هر حال اون نقش مجسمه بودن رو از من بهتره بازی میکرد .
شایا خندید : میدونستم که توقع ندارید یه خواننده مشهور تو جمع ما باشه!
ییبو به حالت عادیش برگشت : خواننده مشهور؟ تو به این مادر فاکر میگی خواننده مشهور؟ایدن از جاش بلند شد : ییبو تو الان به مادر خودتم توهین کردی
ییبو ناله کرد.شایا نزدیک بود جیغ بزنه : شما دوتا برادرید؟
ایدن اعتراض کرد : من بچه اولم و هیچوقت نخواستم بابام بکنه توش تا این مردیکه خر به دنیا بیاد!
ییبو غرید : فکر کردی از اینکه بدون خواسته خودم از واژن یکی پرت شدم بیرون خیلی خوشحالم؟!
YOU ARE READING
[DOGGY LIFE !!!]
Fanfiction-خدای من این یک فن فیک لعنتی نیست این زندگی واقعی منه! به دنیای ذهن شیاعو ژان خوش آمدید جایی که اون ماجراهای زندگیشو به متفاوت ترین شکل ممکن بیان میکنه ! یه فن فیک فوق طنز از کاپل ییژان ^^ امیدوارم خوشتون بیاد.