→part( ˙꒳​˙ )Twelve←

2.1K 409 130
                                    

-میکشمت
-قسم میخورم میکشمت!
رو به پنجره به اون افتاب لعنتی ای که باعث شده بود از خواب شیرینم بیدار شم اینو گفتم.
خواستم از تختم بیرون بیام که با حس کردم یه جسم بزرگ سفت سرجام خشک شدم.

-ییبو؟
ییبو به طرف من چرخید و چشمای خمارشو برای یک ثانیه باز کرد و دوباره بست.
با به یاد اوردن اینکه دیشب چی بهش گفتم یه مشت محکم تو صورتم زدم هر چند که ییبو با اون صدای شدید و بعدشم اخ گفتن من از درد حتی یک سانتم تکون نخورد.
راستی... اون بهم جواب مثبت داد؟

حتی یادم نمیاد که اون بهم چی گفت یعنی به خاطر همون یه چیکه الکلی بود که خوردم؟ فاک بهت ژان تو یه احمقی!
ییبو محکم پامو بغل کرد پس میتونم از این وضعیت حدس بزنم که بهم جواب مثبت داده.
دستمو روی سینم گذاشتم و اروم زمزمه کردم : همه اینا رو مدیون شمام شورت و پیازچه عزیزم.

حتی تونستم صدای پیازچه مرحوم رو که میگفت فدایی داری داداش رو بشنوم.
اعتراف میکنم که یکم مومورم شد به هر حال من ادم شجاعی نیستم و هیچ دلم نمیخواد خواب پیازچه زامبی ببینم!
دستمو توی موهای ییبو بردم و سعی کردم نازش کنم ولی لعنت به اون ژانی که تو دلم گفت بزن پس کلش و همینکارم کردم!

+چتههههه
ییبو شکه از خواب پرید و با چشمای گرد شده و دهن نیمه باز زل زد تو صورتم.
خندیدم : پس کلت برای زدن زیادی صاف و شیرین بود.
ییبو صداشو جدی کرد و رو به دوربین خیالی نگاه کرد : سلام من وانگ ییبو هستم و اینم شیائو ژانه یه بیمار تیمارستانی دارای گرایش های نامتعارف.
-هی مشکلت با من چیه؟
+مشکلی ندارم شاید باورت نشه ولی به خاطر اینکه معشوقم اول صبح با کتک بیدارم کرده تو پوست خودم نمیگنجم!

صبر کن ببینم .. معشوقه؟ خدای مننن چقدر کیوتتت
نزدیک بود از شدت ذوق مثل کاراکتر های سوندره سرخ شم که بلافاصله جمله "خدای من چقدر کیوتتت" رو به جمله " خدای من چقدر تو ابراز علاقه ریده" تغییر دادم.

ییبو از جاش بلند شد و به طرف در اتاق رفت. هی! پس بوس صبحگاهی چیشددد؟ مگه تو فن فیکا اینجوری صبح رو شروع نمیکنن؟
-کجا میری؟
+میرم بشاشم
صدامو جدی کردم و رو به دوربین خیالی نگاه کردم : سلام من شیائو ژان هستم و بعد از ۲۷ سال برای اولین بار رل زدم و اعتراف میکنم که تو انتخابم ریدم.
به بدنم کشی دادم و از جام بلند شدم.

+هی ژان! بیا اینجا!
به طرف صدای ییبو چرخیدم و به سمت حال رفتم.
این فاصله لعنتی تقریبا ۲۰ قدم میشد . اوکی من همینجا کل انرژیمو از دست دادم .
ییبو کنار پنجره ایستاده بود و بیرونو نگاه میکرد.
+هیییی نگاه کن کلی برف اومده!
کنارش ایستادم و از پنجره بیرونو نگاه کردم . حق با ییبو بود تقریبا تا بالای مچ پا برف اومده بود.
نگاه وات د فاکی به خورشید کردم : ناموسا الان باید میومدی بیرون؟
ییبو متعجب پرسید : مگه چیکارت کرده؟
-بیدارم کرد و نذاشت تو بغل "معشوقم" بیشتر بخوابم.
بله و اینجا بود که ییبو برای اولین بار فهمید که استفاده کردن از کلمه معشوقه چقدر ضایعه هست.

[DOGGY LIFE !!!]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin