7

2.7K 385 38
                                    

میگن لحظه ایی که زمان مرگ انسان میرسه ، درست مثل یه فیلم ترسناک تمام لحظه ها جلوی چشماش میان ،دلش میخواد داد بزنه اما نمیتونه نه اینکه نتونه! هیچکس صدشو نمیشنوه چون ارتباطاتش با همه قطع شده
توی این لحظه تنفسش قطع میشهو مغزش از کارمی افته ... تو چند ثانیه آخر عمرش زندگیش مثل یه فیلم ازجلوش رد میشه! و مرگ میشه پایان داستانش...داستانی که هیچوقت متوجه نشد چرا اصلا به وجود اومد...
*
جیمین مطمئن بود مرگ فقط رفتن از این دنیا نبود..
چون بارها مرده بود..
بارها مرگ خودش رو به چشم دیده بود..
اولین بار با تجاوز مین یونگی..
و دومین بار با دیدن مین یونگی..
وقتی با چشماش نگاهش میکرد ،هیچ حسی دریافت نمیکرد..
بارها این صحنه رو توی ذهنش ساخته بود..وقتی که ببینمش میزنم توگوشش..یا وقتی ببینمش یکاری میکنم همون حس وحالی که توی این چندسال حس کردم وتجربه بکنه!!
باید ها ونباید هایی که توی ذهنش تصورکرده بود !
حالا همشون پر کشیده بودن ..
همه ی اون پرنده ها رفته بودن ویبار دیگه "پارک جیمین"تنها بود..
ایندفعه حتی نمیخواست بگه چرا!
چون هیچوقت به جوابشون نرسیده بود هیچوقت..
دیگه نگاه کردن کافی بود..حتی عذاب کشیدن .. دیگه وقته شروع بود..برای بی عرضه بودنش توی تمام این سال ها از خودش ناراحت بود..دلش میخواست بره خونه .. یه لباس قشنگ بپوشه ..به خودش برسه و به یه رستوران گرون قیمت بره .. گرون ترین نوشیدنی و غذا رو برای خودش سفارش بده ..بعدشم از خودش معذرت خواهی کنه.. بابت تمام روزایی که نباید سکوت میکرد ..
بابت روزایی که وقتی تو صورتش داد زدن همجنسباز و اون از خودش دفاع نکرد..
بابت تمام روزایی که میتونست برای خودش خاطره بسازه اما فقط وقت تلف کرد..
بابت تمام بابت ها از خودش شرمنده بود ..
و فکر میکرد این دنیا بهش یه زندگی بدهکاره!
اما اینم میدونست دنیا هیچوقت چیزیو بهت نمیده فقط میگرتش!
اونم به بدترین شکل..
*
یک ساعت گذشته بود تا کارای اداریشون برای آزادی انجام بشه.. وحالا همشون سوار ماشین دنیل بودن و داشتن مسیر رفترو بر میگشتن..
*
جین تنها نگرانیش جیمین بود ، توقع داشت وقتی با یونگی روبه رو میشه حدااقل کاری که باهاش میکنه زدن یه چک ناقابل تو صورتش باشه!..
ولی در کمال تعجب جیمین وقتی دیدش،تا چند ثانیه بهش خیره شد و دوباره
سمت من برگشت تا مطمئن شه حالم خوبه یا نه؟...
قدمی که برداشته بود فوق العاده قوی و دردناک بود..
نادیده گرفتن کسی که یروز بهم گفته بود توی اولین دیدار قلبش براش زده..
اما حالا فقط میخواست دیگه نبینتش... حالا هرجوری که میشه..
به جیمین نگاه کرد..
از اونموقع تا حالا سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و حرف نمیزد..
حتی گریه هم نمیکرد..
*
دنیل دوستای جیمین رو که هچیکدوم به جز تهیونگ نمیشناخترو به خونهاشون برد..
دوستای جیمین خیلی اصرار کردن که جیمین شب پیششون بمونه اما اون قبول نکرده بود واز دنیل خواسته بود تا اگه مشکلی نداره اونو به خونش برسونه،و چه چیزی بهتر از این پیشنهاد برای دنیل؟!..
البته هیچ حرفیم بینشون زده نمیشد واین کلافش میکرد..
تصمیم یهویی توی ذهنش اومد پس با دیدن مغازه مورد نیازش سریع
ماشینش رو گوشه ایی پارک کرد..واز ماشین پایین شد..
بارون شدید شده بود اما توجه ایی بهش نشون نداد و به سمت بستنی
فروشی رفت تا کمی حال جیمین رو خوب کنه..
*
جیمین از صدای در ماشین به خودش اومد ...
به جای خالی دنیل نگاه کرد که حالا فقط بوی عطر شیرینش فضای ماشین
رو پر کرده بود ...
به اطراف نگاه کرد تا تشخیص بده که کجا ایستاده .. ولی هیچی معلوم نبود
بارون خیلی شدید میبارید...و جیمین کم کم داشت نگران میشد چون حتی
شماره ایی هم از دنیل نداشت تا باهاش تماس بگیره...
به انگشتای کوچولوی دستش نگاه کرد و با خودش گفت ده بار میشمرم اما
اگه نیومد پیاده میشمو میرم دنبالش...
یک
فروشنده:چه طعمی بزارم براتون؟!
دو
دنیل به لب های جیمین فکر کرد..
سه
توت فرنگی...
چهار
کافی؟!..
پنج
بله ..
شیش
میبردیش یا همینجا میخورید؟!
هفت..
دنیل نگاهی به بارون کرد که شدید تر شده بود به فروشنده ی منتظر خیره شد..
هشت..
میبرمش..
نه..
از مغازه خارج شد به بستی ها لبخند زد و به سمت ماشین دویید..
ده..
دستش به سمت دستگیره در رفت که زودتر از خودش باز شد...
دنیل با کتی که بالای سرش بود و دوتا بسته درو باز کرده بود..
جیمین که تعجب کرده بود نگران پرسید..
_کجا رفتی دنیل؟
این اولین بار بود که اسمشو صدا میزد ،حاظر بود ده دفعه دیگه هم به عقب برگرده و خیس شه ولی دوباره اسشمو از زبونش بشنوه..
+رفتم برات چیزی بگیرم..
خیلی دل و جرئت پیدا نکرده بود که؟!بیخیال یه شب که هزار شب نمیشه..
جیمین با تعجب به دنیل که هنوز زیر بارون روبه روش بود و داشت خیس
میشد نگاه کرد..
_نمیخوای بیای داخل ؟!
دنیل نگاهی به سرو وضعش کرد که حالا خیس خیس شده بود..با خجالت سرشو پایین گرفت و خواست درِ سمت جیمین رو ببنده..اما جیمین تی واکنشی که نمیدونست از کجا پیدا شد ! دسته دنیلرو گرفت و پیاده شد، روبه روی دنیل که چند سانت ازش بلند تر بود روی زمین خیس فرود اومد...
_اون تو چی؟!
دنیل که حالا کلا محو نزدیکی جیمین به خودش شده بود نتونست جلوی لبخندشو رو بگیره .. پس با همون ذوق که توی کلامش پنهان بود حرف زد
+بستنی
جیمین به مهربونی دنیل لبخند زد..
_برای منه؟!
+بله
_چه طمعی؟
+توت فرنگی..
با شنیدن این حرف ابروهای جیمین ناخودگاه بهم نزدیک شدن،این کلمه براش درست مثل دکمه ی مرگش بود بخاطره این کلمه ی لعنتی با تمام چیزای صورتی توی دنیا خداحافظی کرده بود..

 my soulmate[complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora