23

1.5K 264 23
                                        

چرا دستات یخ زده؟
میخوای بزارمش رو قلبم..
اینطوری گرم میشن!



[گلوله هایی که از کنار قلبمان گذشتن]

یونگی سعی کرد عصبانیت چند دقیقه ی قبل رو از خودش دور کنه آروم شروع کرد به دست کشیدن لابه لای موهای نرم جیمین
درک نمیکرد چرا انقدر آروم میشه؟

ولی سعی کرد بیخیال هرچیزی و هراتفاقی که میخواد بیوفته بشه و برای یکبار کنار جیمین خوشحال زندگی کنه ..

با باز شدن آروم در اتاق، نگاهشو رو تغییر داد و نامجون رو توی چارچوب در تشخیص داد که با دستاش اشاره میکرد به بیرون بیاد
بی میل از جاش بلند شدو جیمین رو تنها گذاشت..

نامجون با دیدن یونگی با لحن آرومی گفت:

+میشه باهم صحبت کنیم؟

یونگی بدون مخالفت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و همراه نامجون به تراس رفت.

نامجون بدون مقدمه شروع کرد:

+همیشه سه تایی میومدیم اینجا

یونگی نگاهی به آسمون انداخت،احساس میکرد هوسوک داره بهشون نگاه میکنه !

نامجون پاکت سیگارشو از داخل کتش بیرون آورد و به یونگی تعارف کرد:

+میکشی؟به یاده گذشته ها!

یونگی با حسرت به پاکت سیگار نگاه کردو دوتا سیگار از توی پاکت برداشت و گفت:

_من بجای هوسوکم میکشم

و لبخند پر دردی زد..

نامجون سیگار جفتشون رو روشن کرد،پک محکمی به سیگارش زد و دودش رو به ریه هاش هدیه داد..

یونگی نگاهشو از دودی که جلوی چشماش بود، گرفتو به سمت نامجون برگشت:

_میخوام برای یه مدت با جیمین از اینجا برم!

نامجون سیگارشو پایین آورد و نگاهی سمت یونگی انداخت و گفت:

+منم میخواستم راجب همین باهات حرف بزنم

ادامه داد:

+اوضاع غیر قابل کنترله ،دلم میخواد شماهم یه مدت کنار هم باشید!راجب تهیونگم نگران نباش،از زیره سنگم شده پیداش میکنم..

یونگی سیگار اولو تموم کرد و سیگار دوم رو روشن کردو گفت:

_تنها مشکلم اینکه جیمین حتما نگرانه تهیونگه!و شاید نتونه روی رابطه با من تمرکز کنه!

 my soulmate[complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang